part 6

14 6 0
                                    


یدفعه یاد اون موقعی افتادم که دستاشو روی دستام گذاشت و حرکت درستو بهم نشون داد
بازوهای عضلانیش...
باید ازش بخوام باهم دوست بشیم؟

همونجوری که اون روز به آجوشی گفتم، دیگه دنبالم نیومد و امروز داشتم خودم تنها میرفتم خونه...
حسش یکم عجیب بود...
همش یاد اون روزی میوفتادم که اون عوضیا ریختن سرم...
اه!..حتی نمیخوام بهش فک کنم

پیاده به سمت خونه قدم برمیداشتم و بعد چند دقیقه رسیدم
در خونه رو باز کردم که با صورت عصبانی و نگران مامانم، درحالی که دست به سینه منتظرم وایساده بود مواجه شدم
م: جیمین!!!
مامانم حتی بهم فرصت تو اومدن نداد و سریع به سمتم اومد شروع کرد به چک کردن صورت و بدنم تا مطمئن بشه حالم خوبه
_اه مامان چیکار میکنی! من خوبم
بعد اینکه کامل مطمئن شد که حالم خوبه یه قدم به عقب برداشت و دوباره دست به سینه رو به روم وایساد
کاملا میتونستم عصبانیتو توی چهرش ببینم
اومدم توی خونه و در پشت سرمو بستم
با خستگی وسایلمو روی کاناپه پرت کردم و رفتم به سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم

م:باید رانندتو اخراج کنم!!
وای...
یادم رفت بهش بگم به اجوشی گفتم دیگه نیاد دنبالم!
_چی؟! نه!!من خودم به اجوشی گفته بودم دیگه نیاد دنبالم!!!
م:فکر منه من خودم بهش گفتم!!اگه بخوای کسیو سرزنش کنی اون منم!!!
حالا چجوری تو صورت آجوشی نگاه کنم؟
اه مغز مسخره، چجوری یه همچین چیزی یادم رفت؟
پ:جیمین؟چرا صداتو اینقدر بلند میکنی؟!چی شده؟!!
بابام از راه پله ها اومد پایین مثل همیشه با صورت بدون حسش...یا نه بهتره بگم عصبانیش بهمون خیره شد
م:جیمین خودش تنهایی اومده خونه!!اگه یه وقت بلایی سرش میومد چی؟!
پ:همین؟بخاطر یه همچین چیزی دعوا راه انداختی؟!اتفاقا جیمین خیلیم کار درستی کرد، مگه بچس که باید راننده شخصی داشته باشه؟!
با حرفای بابام یکم آروم شدم...
حداقل بابام به عنوان یه بچه بهم نگاه نمیکرد
م:اما--!
حرف مامانمو قطع کردم
_مامان من دیگه بچه نیستم!17 سالمه!چرا هنوز مثل بچه های کوچیک باهام رفتار میکنی؟!

مامانم آهی از عصبانیت و دلخوری کشید....
م:اگه دوباره مثل اون دفعه بشه چی؟!!
ب:اگه یاد نگیره از خودش دفاع کنه که دیگه پسر نیست! باد یاد بگیره از خودش دفاع کنه وگرنه دیگه پسر من نیست!
الان باید از این حرفش چه احساسی داشته باشم؟
باید خوشحال باشم برا اولین بار طرفمو گرفته؟
ولی...
یعنی فقط چون پسرم باید بتونم از خودم توی هر شرایطی دفاع کنم؟
دلیل منطقی ایه؟
همه که مثل هم نیستن
منم که آهنی نیستم....
منم آدمم...

بدون اینکه به بقیه حرفاشون توجه کنم وسایلامو از تو کیفم برداشتم و رفتم توی اتاقم
درو بستم
وسیله هامو گوشه ی اتاقم پرت کردم و روی تختم نشستم
به دستایی که بخاطر ضربه ها ورم کرده بودن نگاه کردم...
روزیم هست که بابام بهم افتخار کنه؟
ولی واقعا نمیفهمم چه توقعی ازم داره

(چند ساعت بعد)

شب شده بود ،چشمامو روی هم گذاشته بودم و تلاش میکردم بخوابم
اما فکر و خیالای مزخرفم اجازه نمیداد
چقدر دیگه باید تلاش کنم تا پدرم منو قبول داشته باشه؟
اصلا همچین روزیم میرسه؟
روزیم میرسه که همینجوری که هستم منو دوست داشته باشن؟
تمام زندگیم توی حرفای پشت سرم بزرگ شدم...
چون پدرم فرد سرشناس و بزرگیه پس این طبیعیه که روی منم چشمای زیادی باشه
کسایی که بخوان منو زمین بزنن

اصلا چرا بوکسو شروع کردم؟
مطمئن نیستم...
برای حفاطت از خودم؟ برای این که بتونم رو پا خودم وایسم؟
الان که دارم بیشتر فکر میکنم...
تمام زندگیم دنبال تاییدیه پدرم بودم...
بوکسو برای چی شروع کردم؟برای اینکه پدرم منو به چشم یه بچه نبینه و قبولم داشته باشه؟
تمام زندگیم داشتم مقایسه میشدم...
با بچه های افراد هم‌سطح پدرم....
ولی.....
اوایل وقتی ۶ تا ۸ سالم بود از این حرفا و واکنشا ناراحت میشدم در حدی که میرفتم توی اتاق و بدون اینکه کسی بفهمه گریه میکردم
بعد از اون تصمیم گرفتم احساساتمو کنترل کنم....
بعد از ۱۴ سالگی دیگه احساسی به حرفایی که میزدن نداشتم و بعد از اون...
مثل اینکه خواستم اونجوری باشم که اونا میخوان....پدر و مادرم....یکی مثل اونا
ولی حالا...
این چه حسیه که دارم؟
چرا دیگه اهمیت نمیدم؟
فکر کنم...همین بهتره...
از همون اول نباید بخاطر حرفای پدرم بوکسو شروع میکردم....

باید برای خودم اینکارو میکردم...
و از الان به بعد...
میخوام بخاطر خودم بوکس کار کنم
وقتی دارم به کیسه‌ی محکم پر از شنی که روبه روبه مشت میزنم انگار آزادم...
انگار میتونم برای لحظه ای ذهنمو خالی کنم و به هیچی فکر نکنم
من...میخوام از الان به بعد بوکس کار کنم
ولی نه برای حرف بقیه
برای خودم
برای احساسات خودم...
میخوام خودمو تبدیل به فردی کنم که هیچکس نتونه دربارش حرف بدی بزنه
البته شاید غیرممکن باشه ولی خب شاید حداقلش بتونم تلاشمو بکنم...
و همینطور دلم میخواد که اون پسره....
جونگکوکو ببشتر بشناسم...

(فردا صبح)

مثل روزای دیگه رفتم مدرسه و سر صندلی و میز همیشگیم نشستم
ولی تازگی یه چیزی تغییر کرده بود...
بچه ها دیگه تنفرشونو از من قایم نمیکردن...
هرکی از کنارم رد میشد تو گوش کناریش شروع میکرد پچ پچ کردن
ممکن بود که صداشونو نشنوم ولی یجورایی مطمئن بودم که دارن راجع به من حرف میزنن

البته هنوزم بعضیا بودن که دورم بپلکن و الکی ازم تعریف و تمجید کنن
که خب این به لطف اسم و رسم پدرمه
و هانی...
تازگی یکم عجیب شده...
همش توی گوشیش به یکی پیام میده و وقتی میخوام به صفحش نگاه کنم گوشیشو ازم قایم میکنه و یه لبخند مسخره میزنه و میگه "چیزی نیست"
یا بعضی وقتا وسط حرف زدن یهو میگه یه کاری پیش اومده و ول میکنه میره
و یجورایی احساس میکنم مثل قبلنا نیست...
شایدم این منم که حساس شدم!
ولی از حق نگدریم من واقعا از هانی خوشم میاد؟
وقتی تازه به این مدرسه اومده بودم چون همه پدرمو میشناختن، همه دورم بودم و تقریبا میشه گفت معروف یودم، و هنوزم هستم!...شاید...یکم...
ولی هانی تنها کسی بود که با مهربونی و خوش رویی اومد کنارمو و خودشو معرفی کرد ...
اون موقع...اون خیلی شیرین بود...
ولی الان انگار دیگه اون احساس قبلو بهش ندارم....
بعد از اون روز...
البته هانی کار اشتباهی نکرد ولی این شوکم کرد که گذاشت بقیه هرجور چرت و پرتی که میخوان پشت سرم بگن...
و فکر کنم اون بی احساسیم نسبت بهش از اونجا شروع شد

_________________________________________
...




Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : 3 days ago ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

The twenty-third nightOù les histoires vivent. Découvrez maintenant