میخواستم بهش نگاه کنم و بفهمم کیه!ولی قبل از اینکه بتونم چهرشو ببینم...همراه با دیدن تتو های دستش؛ چشمم بسته شد و از هوش رفتم...
خیلی آروم چشمامو باز کردم...
بدنم دیگه درد نداشت درحالی که میتونستم رنگ های بنفشی که روی بدنم نقش بسته بود رو ببینم
بدون اینکه سرمو بچرخونم با حرکت چشمام اطرافو نگاه کردم
توی بیمارستان بودم...
م(مامان جیمین):وای پسرم بیدار شدی؟!
با استرس اومد سمتم و دستمو گرفت
به نشونه ی بله سرمو آروم تکون دادم
پ(پدر جیمین):نگاه کن به چه روزی افتادی!باید بیشتر مراقب میبودی!
م:عزیزم سرش داد نزن تازه بیدار شده!
اگه بیشتر مراقب بودم؟!هیچکس نمیتونست از پس اونا بربیاد!
یه دفعه یاد اون پسری افتادم که قبل از اینکه بی هوش بشم دیده بودمش...
_چجوری...چجوری منو پیدا کردین؟
منتظر بودم تا بگن که کی منو به بیمارستان اورده بود...همون پسره؟
م:نمیدونیم فقط از طرف بیمارستان به ما زنگ زدن ما هم اومدیم،میدونی چقدر ترسیده بودیم؟!!میتونستم ترسو توی چشمای مامانم ببینم...ولی پدرم...فقط تاسف توی چشماش معلوم بود...
م:تو یه روز کامل خواب بودی!!
یه روز؟من یه روز کامل بیهوش بودم؟
با تعجب به مامانم نگاه کردم...پدرم درحالی که با بیخیالی رو به روی پنجره وایساده بود،اون حتی سرشو برنگردوند تا بهم نگاه کنه!
پ:این هفته رو مدرسه نرو از هفته ی بعدی میفرستمت کلاس بوکس
_میشه فقط مثل رو--
قبل از اینکه حتی حرفو کامل کنم روشو سمتم برگردوند و با عصبانیت بهم نگاه کرد
پ:نه همینی که گفتم!
با نا امیدی و عصبانیت سرمو چرخوندم تا بهش نگاه نکنم...
_چشم...(یک هفته بعد)
یک هفته گذشته بود من مثل روزای دیگه داشتم با ماشین به مدرسه میرفتم
حس میکردم در حقم بی انصافی شده،باید بیشتر استراحت میکردم
همش تقصیر پدرمه...مثل هر روز در از ماشین پیاده شدم و با اعتماد به نفسی که نمیدونم از کجا بود به سمت کلاسم رفتم
مطمئن بودم بچه ها برای اومدنم خر ذوق میشن مخصوصا هانی
پس قدمامو محکم تر کردم و از پله ها بالا رفتم!اسم:هانی
سن:۱۷
زندگی:توی مدرسه به خاطر زیباییش خیلی معروفه و توی خانواده نسبتا ثروتمندی متولد شده،دوست دختر جیمین...
YOU ARE READING
The twenty-third night
Fanfictionاما این قرار بود فقط یه کلاس بوکس ساده باشه... چجوری اینقدر زود گرفتار تو شدم؟؟ وقتی برای بار اول دیدمت فهمیدم که نباید باهات درگیر شم...باید به حرف عقلم گوش میدادم...ولی حالا دیره...حتی اگه بخوام...دیگه نمیتونم ازت دست بکشم! "شب بیست و سوم" کاپل:جی...