7

1.7K 326 15
                                    

با وحشت از سر جاش بلند شد. دستشویی طبقه‌ی پایین رو چک کرد. اونجا نبود!
پله ها رو تند تند طی می‌کرد تا به پسر برسه. دست‌هاش می‌لرزید، قلبش تند می‌زد و تنها خواسته و ارزوش توی اون لحظه سالم بودن تهیونگ بود. وقتی به بالا رسید اسم پسر رو داد زد. عجیب بود که هیچ خدمه‌ای توی هیچ یک از طبقات دیده نمی‌شد! وقتی برای این افکار توخالی نداشت. به اتاق مادر و پدر پسر رسید. در رو محکم باز کرد‌. خواست اسمش رو داد بزنه، اما صدای نفس نفس های سریعی رو شنید که درست از زیر پتو بود. محکم پتوی سفید رنگ رو کنار زد و تهیونگی رو دید که خیس از گریه، جنین وار توی خودش جمع شده.
چشمش با دیدن جونگ کوک گرد شد، و سریع به میون بازو های پسر پناه برد؛ انگار که در اون لحظه‌ها کنار قلب تپندهٔ پسر بلوند بودن بهترین مکان امنه.
جونگ کوک، محکم توی آغوشش نگهش داشت و عجولانه کنار گوشش رو بوسید. تند تند موهاش رو نوازش می‌کرد و سعی در کنترل کردن خودش داشت، چون با اروم بودن خودش بهتر می‌تونه روی آروم کردن تهیونگ تمرکز کنه؛ چون پسر توی آغوش اون می‌لرزید.
«تموم شد دردونهٔ من، تموم شد.»
بعد از دقایقی کوتاه، جونگ کوک همونطور که تهیونگ رو بغل کرده بود به اتاق اون برگشت و کاپشن پف‌پفی پسر رو تنش کرد، بعد از اون خودش هم لباس پوشید و باهم خونه رو به مقصد خونه‌ی جیمین ترک کردن.

تهیونگ به راننده گفت که به خونه برگرده و حتما مراقب خودش باشه. پیرمرد گیج که نمی‌دونست جریان از چه قراره، با گفتن«چشم» اون دو رو ترک کرد.
نگهبان جونگ کوک رو نمی‌شناخت اما تهیونگ رو چرا، برای همین به راحتی وارد خونه شدن و با مادر و پدر جیمین به گرمی سلام و احوال پرسی کردن.
اون‌ها از جیمین شنیده بودن که برادر جیونگ بعد از سال‌ها از آمریکا اومده پس سوال دیگه‌ای نبود که بپرسن. سمت اتاق جیمین رفتن و منتظر موندن تا اون بیاد. پرده‌ی ضخیم مشکی پنجره‌های اتاقش رو پوشش داده بودن و حتی اندک نوری هم وارد اتاق نمی‌شد. بوی عود سنتی، فضای اونجا رو در بر گرفته بود. انواع گیاه‌ها، جسد موش خشک شده و حتی جمجمه‌ی آدمیزاد هم اونجا پیدا می‌شد. جونگ‌کوک با خودش فکر کرد، این بوی عود برای از بین بردن بوی متعفن جسد حیوانات مختلفه. کلاغ سیاه و بزرگی توی قفس گوشه‌ی اتاق به اون‌ها خیره شده و صدایی تولید نمی‌کرد. کتاب‌های بزرگ و قدیمی زیادی دور تا دور اتاق بود. جیمین به عنوان یک جادوگر، واقعا تمیز به نظر می‌رسید.
عروسک کوچیکی روی یک صندلی بسته شده بود، سمت اون دو برگشت. گاهی اوقات پلک می‌زد. جونگ‌کوک به تهیونگ اشاره کرد که به عروسک نگاه نکنه.
در اتاق ناگهانی باز شد.
«سلام کفترای من. خیلی خوش اومدید!»
پسر، وارد اتاق شد و لباس هاش رو جلوی چشم اون ها عوض کرد.
«خب؟ چه چیزی باعث شده که...»
«گن. ما گن رو داخل خونهٔ تهیونگ دیدیم.»
جیمین با تعجب زمزمه کرد:«گن؟ اوه خدای من. ون چی بهتون گفت؟»
«سر... سر یکی از خدمهٔ خونه‌ی تهیونگ رو برید. چون...»
حرف زدن برای جونگ کوکی که شاهد یک قتل وحشیانه بود، به شدت سخت به نظر می‌رسید.
«چون چی!»
«اون از من خوشش اومده بود. کشتش جیمین... یک انسان رو جلوی چشم‌های من، بخاطر من سرش رو برید و می‌دونم که این فقط اولیش بود، نه آخریش! جواب خانواده‌ی اون دختر رو کی می‌ده؟»
جونگ کوک سرش رو بین دست‌هاش گرفت. یک نفر بخاطر اون مرده بود، یک انسان و این چیزی نبود که حالا حالاها بتونه از یاد ببره.
«تو حالا متعلق به اون هستی جونگ کوک، این رو می‌دونی؟»
جیمین با اخم ظریفی پرسید و جونگ کوک با تکون دادن سرش، تأییدش رو نشون داد.
جونگ کوک عصبی گفت:«اون از من چی می‌خواد؟!»
«عشق. اون دوست داره که تو هم متقابل اون رو دوست داشته باشی و روش حساس باشی. ازت محافظت می‌کنه تا جایی که بتونه خوشحال نگهت می‌داره. ثروت و سلامتی و هر چیزی که فکرش رو بکنی؛ هر چیزی جز پارتنر.»

عود جدیدی روشن کرد:«اون یک نیمه انسانه، جونگ کوک. قطعا از حالت‌های انسانی تو خبر داره. تنها مشکل اینجاست که خوی وحشی گری‌ِ نیمه‌ی ماورالطبیعه‌اش اجازه نمی‌‌ده که منطقش  پیروز بشه. پس باز هم هیولاوارانه و بی‌منطق تو رو می‌خواد، و تا لحظه‌ی مرگت هم همراهته.»
جونگ کوک پرسید:«بعد از مرگ من چه اتفاقی براش میوفته؟»
«می‌میره. گن‌ها فقط یک نفر رو برای عاشق شدن انتخاب می‌کنن و شاید اگر از دید دیگه‌ای بهش نگاه کنی خوش‌شانس هستی که اون رو داری!»
جونگ کوک واقعا دید متفاوت جیمین رو تحسین می‌کرد؛ اما نه الان که مرگ و زندگی چندین نفر، مخصوصا پسر کنارش به خودش بستگی داشت!
جیمین با ذوق گفت:« اوه طلسم جدیدم رو دیدید؟ این عروسک می‌تونه تکون بخوره! به عموها سلام کن جی‌جی!»
دست عروسک بالا رفت و اروم اروم تکون خورد. چیزی شبیه بای بای کردن.
تهیونگ، اروم خودش رو پشت جونگ‌کوک کشید و با لبخند لرزون برای جی‌جی دست تکون داد. جونگ‌ کوک اما ذهنش سمت دیگه‌ای بود.
دوست داشت به باشگاه بره تا خود صبح افراد مختلف رو بزنه‌. به حدی که خون از دست‌هاش بچکه. شاید کمک کرد!
بلند شد و گفت:«تهیونگ، ازت می‌خوام که بی چون و چرا تا زمان اومدن پدر و مادرت خونه‌ی جیمین بمونی.»
لب‌های پسر به اعتراض باز شد:«جیمین کلی کار داره! می‌خواد بیرون بره و...»
جونگ‌کوک، رو کرد سمت جیمین:«هر موقع بیرون رفتی، تهیونگ هم با خودت می‌بری.»
هم جیمین و هم تهیونگ خوب می‌دونستن که روی حرف اون نمی‌تونن حرفی بزن. تهیونگ، دنبالش راه افتاد و
چهره‌ای ناراحت گفت:«حداقل بگو کجا می‌ری.»
مو بلوند درست روبروی در متوقف شد و سمتش برگشت. گرفتش توی بغل و اروم لاله‌ی گوشش رو بوسید.
«می‌رم باشگاه دوردونه‌م. بعدش هم می‌رم خونه. بهم پیام بده، باشه؟»
تهیونگ سریع گفت:«گوشیم توی خونه جا مونده!»
«با تلفن جیمین. هوم؟»
«باشه... خداحافظ.»

∘₊✧──────✧₊∘

new me ┆KV - AU ✔️Where stories live. Discover now