8

1.6K 330 14
                                    

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

جیمین وقتی این حرف رو زد، فکر نمی‌کرد وقتی که در اتاق رو باز کنه با تهیونگ گریون مواجه بشه!«اوه

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

جیمین وقتی این حرف رو زد، فکر نمی‌کرد وقتی که در اتاق رو باز کنه با تهیونگ گریون مواجه بشه!
«اوه... من منظوری نداشتم.»

جیمین بر خلاف ظاهر بیخیالش، قلب کوچیک و مهربونی داشت.
«می...می‌دونم. دلم براش تنگ شده! یک هفته‌اس که ندیدمش. مدرسه نمیاد، خونه‌ی شما نمیاد و فقط می‌ره باشگاه. از طرفی نگرانشم!»

جیمین، اروم پسر رو بغل کرد و با جملات منطقی سعی کرد که دلداری های مفید و کارآمد بده.
«...اما تهیونگ، تو باید دقت کنی که... تهیونگ؟ تهیونگ گوش... اوه.»

تهیونگ دقایقی پیش، بین حرف های جیمین خوابش برده بود. جیمین با لبخند، اروم ولش کرد و گذاشت همونجا بمونه و بخوابه و خودش هم رفت تا به طلسم جی جی برسه.

از طرفی، جونگ کوک ده دقیقه‌ای می‌شد که داخل خونه‌ی اون مرد بود. نامجون! اسمش رو از زبون جیمین بارها و بارها شنیده بود؛ مهربون و خوش‌اخلاق بودن تنها چیز‌هایی بودن که از این مرد ترسناک قوی هیکل شنیده بود. با اخم کتاب بزرگی رو برداشت و روی میز کوبید.

صد صفحه‌ای رو با عجله طی کرد تا به یک صفحه‌ی مشخص رسید و با دقت خوندش. سمت پسر برگشت:«درست حدس زدم... یک گن عاشقت شده!»
جونگ کوک یک تای ابرو بالا انداخت:«همین الان برات تعریف کردم. یه چیز جدید بگو.»

نامجون پوزخند زد و چال روی لپش مشخص شد:«اوه نه پسر جون، انگار متوجه‌ی حرفم نشدی‌. تو چه موقع‌ عاشق شخصی می‌شی؟»
جونگ‌کوک رو به تفکر وا داشت. چه موقع عاشق شخصی می‌شیم؟ زمانی که اون رو بشناسیم. و آیا گن توی زندگیِ اون حضور داشت؟!

«منظورت اینه که... من اون رو می‌شناسم؟»
«درسته. صبر کن!»
ظرف کوچیک شیشه‌ای مسطح‌ رو آورد و داخلش رو پر از قهوه‌ی پودر شده کرد.

دستش رو با آبِ آبی رنگی خیس کرد و چند قطره از اون رو روی قهوه‌ها ریخت.
زیر لب ورد‌هایی می‌خوند و کم‌کم انگار که کنترلش دست خودش نباشه، دستش رو تکون می‌داد. وردها اونقدر بلند شدن که تبدیل شدن به داد بلندی که باعث شد جونگ کوک توی جاش بپره و با تعجب به قهوه‌ها که اشکال رو نشون می‌دادن بشه‌.

«تو به یک دختر محبت کردی‌‌‌... درسته؟»
جونگ کوک با خودش فکر کرد. اون به تنها کسی که محبت کرده بود جیمین، خانواده‌اش و تهیونگ بودن‌.

«نه. من هیچ‌وقت... اوه صبر کن! یونجین، من با اون هم گروه شدم‌ و اون گفت که بهم حس‌هایی پیدا کرده... و خب من بعد از اون دختر رو از خودم دور کردم. تا قبل از اعترافش باهم خوب بودیم و ممکن بود حتی دوست صمیمی بشیم.»

نامجون، متفکر چند قوتی رو هم‌زمان باز کرد و توی ظرفی چوبی ریخت  و دستش داد.
«برو ببینش و این رو نامحسوس روی‌ موهاش بریز. اگه اون لحظه خندید قطعا گنه، و اگه نخندید و به کار قبلیش ادامه داد... اوه این بوی چیه؟!»

بوی نعنای اشنایی باعث شد جادوگر صورتش رو جمع کنه و داد بزنه و جونگ کوک رو از خونه اش بیرون کنه. بویی که اصلا پسر مو بلوند رو ازار نداد.
پسر اون ظرف چوبی کوچیک رو توی جیبش گذاشت و سمت ماشین رفت‌ و به راننده گفت به که مقصد خونه‌ی جیمین حرکت کنه. بعد از گذشتن دقایقی، بالاخره به خونه‌ی پسر رسید.

«پسرم، جونگ کوک اومده‌.»
صدای مادر جیمین از پشت در شنیده شد. تهیونگ، سریع روی مبل کهنه نشست و با جیمین نگاه کرد. جی‌جی، عروسک تسخیر شده، دستش بود و باهاش حرف می‌زد.

«بالاخره اومد. تهیونگ اگه می‌شه لطفا بهش بگو بیاد اینجا و قبل از اومدن بهم خبر ندید. می‌خوام جی‌جی بهم اعلام کنه.»

تهیونگ، با میل کامل دوان دوان سمت پله‌ها حرکت کرد.
«جونگ‌کوکی!»

مو بلوند، افکار ذهن شلوغش رو کنار زد و سرش رو با لبخند بالا گرفت. چقدر دلم برای لبخندهای اون تنگ شده بود.
بالاخره آخرین پله رو رد کرد و حالا تهیونگ، محکم بغلش کرده بود.
«دردونه.»

به علاوه‌ی دستش، پاهاش رو هم دور جونگ کوک حلقه کرد و باعث شد پسر محکم کمرش رو بگیره. درمورد دلتنگی زیادش، درست کنار گوش جونگ کوک غرغر می‌کرد و باعث لبخندی زیبا می‌شد. در اتاق جیمین رو باز کرد و اروم روی مبل نشست.

تهیونگ رو از خودش فاصله داد و بعد از بوسیدن گونه‌ش زمزمه‌ی خوش آهنگ دلتنگی‌اش توی گوش پسرک پیچید:«دل منم برات تنگ شده بود دردونه.»
تهیونگ، واقعا دردونه‌ی پسر بود.

«سلام. آره منم خوبم! ممنون که پرسیدی جونگ کوک.»
جیمین با غرغر گفت و باعث شد جونگ کوک حضورش رو متوجه بشه:«اوه، سلام جیمین.»
تهیونگ، سرش رو روی سینه‌ی جونگ کوک گذاشت.

جیمین با صورتی جمع شده رو به جی‌جی گفت:«جی‌جی اگه از نظرت اون‌ها چندش بازی در میارن، شصتت رو ببر بالا.»

و همه شاهد این بودن که شصت عروسک بالا رفت، اما چرخید و به صورت دیسلایک شد. جیمین تقریبا قهقهه زد و عروسک رو روی میز گذاشت.
«خب مردک، تعریف کن.»

تهیونگ، از روی پاهای مرد بلند شد و کنارش نشست. حالا هر دو منتظر به مو بلوند نگاه می‌کردن، یکی با استرس و یکی بیخیال. کوک، آروم گفت:«خب... مینا رو یادتونه؟»

──────⊹⊱✫⊰⊹──────
پرتقالای من در چه حالن؟ 🙏🏻

new me ┆KV - AU ✔️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin