13 - end

2.1K 335 52
                                    

تهیونگ دستش رو اروم روی گونه‌ی اون گذاشت:«جونگ‌کوک...»

جونگ کوک کلافه نزدیک‌تر کشیدش و محتاج به لب‌هاش خیره شد:«فقط بگو اره یا نه.»
این چند وقت جونگ کوک دلتنگی رو ساخته بود که فقط به بوسهٔ تهیونگ واقعی نیاز داشت.

تهیونگ، اروم جلو رفت و کوتاه بوسیدش و سرش رو عقب کشید. منتظر به چشم‌های خمار شده و زیبای مو بلوند نگاه کرد، انگار می‌دونست که پسر حریص‌تر از دین حرف‌هاست. اون بوسه کفاف اتش پسر بلوند رو نداد، پس دستش رو گرفت و اروم روی تخت پرتش کرد و گذاشت گونه‌های اون قرمز بشه و با تعجب بهش نگاه کنه.

فرصت صحبت کردن نداد. جوری بوسیدش که مطمئن بشه لب‌هاش کبود می‌شن، عمیق و نفس گیر.

وقتی که سیر شد، بالاخره دست کشید و کمی عقب رفت و ناله کرد:«فاک، چرا بین پاهام درد می‌کن... اوه.»

تحریک شده بود. برای اولین بار از وقتی که پسر شده بود! از ارتباط چشمی دوری می‌کرد؛ خجالت‌اور بودن اون لحظات رو با تمام پوست تنش حس کرد. نگاهش رو هر جایی چرخوند جز صورت تهیونگ. «اوه تو... تحریک شدی؟»

تهیونگ به بین پاهاش زل زد و زمزمه‌وار وقتی که اروم‌ لمسش می‌کرد ادامه داد:«درد داری؟»
و اون حتی دردش رو بدتر کرد. غرید و سعی کرد از روی پسر بلند بشه اما دستش گرفته شد:«بیا... بیا انجامش بدیم.»

«تهیونگ من واقعا دوستت دارم و مطمئنم که خودتم از حسم خبردار شدی، ولی دقیقا همون لحظه که بهت اعتراف کردم نمی‌تونم باهات...»

تهیونگ اخم کرد و وسط حرفش پرید:«چرا؟ مگه دوستم نداری؟ ما حتی کلی ساله که همدیگه رو می‌شناسیم. این احساس و کشش هم دو طرفه‌ست وگرنه اجازه نمی‌دادم مم رو ببوسی.»

«این فقط...خیلی زوده، خب؟»
«باشه.»
تهیونگ با همون اخم، بلند شد و سمت خوراکی‌های روی میز رفت و اروم اروم شروع کرد به خوردن. جونگ کوک سمت دستشویی رفت تا یه فکری به حال مشکلش بکنه و اصلا حتی به این فکر هم نکرد که تهیونگ باهاش قهر کرده.

تهیونگ از توی جیب پسر کرایه تاکسی برداشت و قبل از اینکه جونگ‌کوک از دستشویی بیاد، به سمت خونه‌اش تاکسی گرفت‌؛ خداحافظی با جکیونگ و مادر و پدر جونگ کوک رو هم فراموش نکرد. به اون‌ها گفت که به جونگ‌کوک بگن که رفته خونه و لطفا دنبالش نیاد.

فردا صبح، توی مدرسه بی حرف و بپر بپر های همیشگی سر جاش نشست و تا اخر زنگ اول چیزی نگفت. بعد از اون، تنها توی سالن غذاخوری نشست.

تمام مدت جونگ کوک رو نداده گرفت. نیاز داشت تنها باشه؛ بعد از اینکه فهمید پدر و مادرش تمام مدت به خواب عجیبی فرو رفته و چند جن نقششون رو توی خونه بازی می‌کردن.

از طرفی می‌ترسید جونگ کوک دیگه دوستش نداشته باشه و این دوری کردن‌هاش هم بخاطر این باشه که علاقه‌اش داره کم‌رنگ می‌شه.

تموم اون کسایی که قبلا مسخره‌اش میکردن، حالا به طرز عجیبی ازش دوری می‌کردن و نگاهشون رو می‌دزدیدن، که البته عالی بود! توی این موقعیت حوصله‌ی اون‌ها رو نداشت. جونگ کوک رو دید که داره سمت میزش میاد. با اخم سریع غذاش رو خورد تا بلند بشه اما دیر شده بود و پسر حالا کنارش نشسته بود.

«نادیده‌م می‌گیری با خودت نمی‌گی چطوری بدون مکان امنم دووم بیارم؟ پسر قشنگ من، از چی ناراحتی؟»

جونگ کوک لوسش می‌کرد و این اصلا خوب نبود.
«دوست ندارم درباره‌ش صحبت کنم.»
از کمر سمت خودش کشیدش:«ولی باید بکنی. حالا بگو، چی شده دردونه؟»
«جونگ کوک بس کن.»
«چی رو؟»

«جوری با من رفتار نکن انگار که بچه‌ام. من یه مرد بالغم.»
«مگه مرد های بالغ لقب هایی که لیاقتشونه نیاز ندارن؟»

«نه، ندارن؛ نه وقتی توی رابطه نیستیم.»
«تهیونگ من فقط بهت گفتم دقیقا دو دقیقه بعد از اعتراف نمی‌تونم باهات بخوابم.»

«چه اشکالی داره؟! من که خودم راضی‌ام، این حرکات اضافه چیه؟»
«من همیشه فکر می‌کردم توی رابطه هم خجالتی و معصوم باشی... خدای من.»

اخرین لقمه رو جویید و بلند شد:«حالا که نیستم. حداقل تا قبل از شروع شدن امتحان‌ها ‌من رو ببر دیت!»
جونگ کوک لبخند زد:«امشب چطوره؟»
«عالیه.»
.
.
.

«...اره و تمام مدت تهیونگ خواب بوده. توی اعماق مغزش.»
جیمین که تازه تمام ماجرا رو شنیده بود، با تعجب جی‌جی رو ناز کرد و به خودش فشرد:«یعنی تهیونگی که امشب می خوای با خودت ببری دیت، تهیونگ واقعیه؟»

«اره، واقعیه.»
جی جی دستش رو روی دست جیمین گذاشت و روی زمین پرید. سعی در گفتن چیزی داشت، و تلاش کرد با ذغال وسایل جیمین اون رو بنویسه.
«جی جی چیزی رو متوجه شده.»

جی جی کنار رفت و کلمه رو به دو پسر نشون داد:«امنیت.»
«امنیت؟ یعنی چی؟»

جی جی دوباره نوشت:«تسخیر نیست، ازاد شده.»
«جیمین، این منظورش چیه؟»
جیمین، ناگهان اخم کرد و بلند شد و درست کنار جی‌جی‌ نشست و چیزی توی دستش گذاشت:
«جی جی، به ما بگو که اینده کجاست، ما کجا هستیم، و گذشته چه خواهد شد.»

«جیمین داری چیکا... اوه!»
جی جی، اروم اروم رشد کرد و تبدیل به موجود دیگه ای شد.
«بالاخره ازاد شدم! ممنون جیمین!»

موجود دور اتاق چرخید. اون، درواقع موجود نبود، تصویر کم رنگی از دختر بچه ای با لب های دوخته شده بود.
«دوستان من، بذارید بهتون بگم که حالا تهیونگ امنیت داره و سایهٔ هیچ موجودی روی بدنش نیست. اون ازاد شده، درست مثل من.»

روح ادامه داد:«اما جونگ کوک، مراقب باش، حالا تو و تهیونگ فصل جدیدی از زندگی رو دارید.»

جونگ کوک اخم کرد:«منظورت چیه؟»
جی جی با صدای ارومی گفت:«شما دریچه‌ای از دو دنیا رو به زندگی خودتون باز کردید، به این معنی که، این هنوز برای شما سه نفر تموم نشده. یک مسیر طولانی، پر‌ پیچ و خم و شاید ترسناک‌.»

جونگ کوک با ترس و تعجب زمزمه کرد:«این ها... بخاطر چیه؟»
«تویِ جدید، جونگ کوک تازه متولد شده.»

──────⊹⊱✫⊰⊹──────
ممنون که نیو می رو خوندید، پایانش باز بود-

new me ┆KV - AU ✔️Where stories live. Discover now