part 15

108 13 9
                                    

چند ثانیه بعد از تموم شدن حرف ته هی بود که محکم در اغوشی فرو رفت. لحظه ای نفسش از دست هایی که محکم دورش پیچیده شده بودن بند اومد ولی بعد با حس عطر آشنا و آرام بخش جونگکوک زیر بینی اش نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. صدای خفه ی جونگکوک که سرشو تو شونه ته هی پنهان کرده بود به گوش رسید:

_تو...قبول کردی؟... قبول کردی؟

ته هی با همون چشمای بسته دستشو بلند کرد و دور شونه ی جونگکوک گذاشت. شروع به نوازش کتف عضله ای جونگکوک کرد و به همون ارومی گفت:

_باید قبلش با هم حرف بزنیم.

جونگکوک سرشو از رو شونه ی ته هی برداشت و همون طور که دستاش هنوز دور کمرش بودن با چشمای گرد و لبای آویزون گفت:

_یعنی قبول نکردی؟

نخندیدن به اون کوه عضله وقتی به کیوت ترین حالت ممکن بهت زل زده کار سختی به نظر میاد. ته هی هم نتونست تحمل کنه و با لبخندی که به زور جلوشو
گرفته بود تا به قهقه تبدیل نشه گفت:

_قبول کردم که اینجام کوکا! ولی...باید یه چیزایی رو برات تعریف کنم.

جونگکوک دست ته هی رو گرفت و به سمت در خونه اش برگشت:

_پس بیا اینجا. الان با هم حرف می زنیم.

ولی بعد یادش افتاد که ته هی حتی برای گذاشتن چمدونش هم به خونه اش نرفته پس برگشت و با بی میلی گفت:

_می خوای لباس عوض کنی بعد حرف بزنیم؟

ته هی سر تکون داد و با گفتن زودی میام به سمت واحدش رفت.

نیم ساعت بعدی جونگکوک از این که اون پیشنهاد رو داده بود عمیقا ناراحت به نظر می رسید. برای اینکه زمان بگذره شروع کرد به شنا رفتن و بعد تصمیم گرفت که بهتره لباسشو که حالا خیس از عرق شده عوض کنه و تی شرتی جذب پوشید و اصلا هم به خاطر این نبود که عضله هاش از زیر اون تی شرت گاز گرفتنی به نظر میومدن. اصلا!

بعد هم یه کم جلوی آینه ی کنار در ایستاد و چند تا عکس با فیگور ورزشی گرفت و تو گروه چت بنگتن فرستاد و اصلا هم قصدش خودنمایی و فخرفروشی نبود ولی متاسفانه هیونگاش برداشت اشتباه کردن و متهمش کردن به خودشیفتگی! اون وسط فقط نامجون هیونگ مهربونش بود که با گفتن "کوکی عضله ای ما!" ازش تعریف کرده بود. نامجون هیونگ مهربونش! جونگکوک از اولشم می دونست نامجون هیونگ تک ستاره ی قلبشه! البته بعد ته هی!

وقتی زنگ در خورد جونگکوک چون پشت در بود به فاصله ی ۱ ثانیه درو باز کرد.

_دیر کردی!

گفت و به ته هی نگاه کرد که هنوز موهاش نم داشت و بوی خوب شامپوی پرتقال ازش میومد.

_خب...یه دوش گرفتم.

ته هی گفت و سرشو انداخت پایین و با نوک دمپاییش به زمین ضربه زد. مثل دخترای خجالتی کیدراما.
و بعد ناگهان به خودش گفت: وادافاک! من چرا دارم مثل آفتاب مهتاب ندیده ها برخورد می کنم. اون جونگکوکه ها! رفیقت!

You Are My SaviorWhere stories live. Discover now