part 18

88 13 12
                                    

جونگکوک آخرین نگاهو به موهاش انداخت وبه سمت در رفت. می دونست قراره همه ی زحمتایی که کشیده با کلاهی که باید رو سرش بذاره از بین بره ولی خب...تا پارکینگ ته هی می تونست موهاشو ببینه نه؟
لبخند خوشحالی زد و بعد از برداشتن ماسک و کلاه از در خونه اش خارج شد. قرار بود راس ساعت ۷ از خونه بزنن بیرون و جونگکوک می دونست ته هی آدم دقیق و منظمیه. اون همیشه سعی می کرد همه چیز رو منظم نگه داره و سر ساعت کاراشو انجام بده. ته هی تو تمام قسمت های زندگی کاریش آدم دقیقی بود به جز مسئله ی زندگی شخصیش!
انگار برعکس زندگی کاری و حرفه ای کیم ته هی، ستاره ی بزرگ کی پاپ، زندگی خود کیم ته هی به عنوان مکنه ی خاندان کیم ها چندان دقیق و رو برنامه نبود. مخصوصا روابطش!
جونگکوک دوباره یاد اعتراف چند شب پیش ته هی در مورد وان نایت هاش افتاد و ته دلش غمگین شد.
حقیقت این بود که از اون شب به حدی ناراحت شده بود که نمی تونست ته هی رو ببینه. چون می دونست با دیدن ته هی همه چیزو فراموش می کنه ومی فرسته به اعماق مغزش. و جونگکوک نمی خواست چیزی رو فراموش کنه. برای همین با وجود اینکه کار گروهی چندانی تو کمپانی نداشتن،کارای سینگل سولوی جدیدش رو بهونه کرد و ته هی رو ملاقات نکرد.
جونگکوک نیاز داشت همه چیز رو با خوش حل و فصل کنه. هیچ چیزی از دوست داشتن ته هی کم نشده بود و جونگکوک هیچ فکر بدی درمورد ته هی تو سرش نداشت اما نیاز بود مدتی به این فکر کنه که دقیقا چرا ته هی اون کارارو انجام داده بود. چه اتفاقی افتاده بود که ته هی مدت زمان زیادی کمر به نابودی خودش بسته بود؟ بله! کمر به نابودی خودش!
وگرنه چرا با اینکه همه چیز براش آزاردهنده بود بازم اون کارارو انجام می داد؟ این یه جور خودزنی نبود؟
جونگکوک رفت سراغ هانا چون اون تنها کسی بود که به خوبی ته هی رو می شناخت. هانا بهش گفت ممکنه اینا اثرات زمانی باشه که شین آه ته هی رو مورد آزار و اذیت قرار داده بود. و براش توضیح داد که ته هی الان تحت درمانه. اما جونگکوک...خب اون فکر نمی کرد که دلیلش دقیقا همین باشه. اون بچه احساس گناه می کرد. انگار داشت خودش رو مجازات می کرد. جونگکوک هیچ وقت لبخندای رضایتی که بعد از وان نایتای ته هی و تو راهرو های همین ساختمون ازش دیده بود رو فراموش نمی کرد. لبخندایی که لرزون بودن. لبخندایی که دردناک بودن.
و در نهایت یاد رازی افتاد که ته هی بعدا قرار بود براش افشا کنه. همه چیز به اون ربط داشت؟
کلافه از این فکرا دستشو سمت زنگ برد ولی قبل از اینکه لمسش کنه در خونه ی دختر باز شد. جونگکوک نگاهشو از زنگ گرفت و به ته هی داد و اول از همه چشماش تو یه جفت چشمی که به طرز دلبرانه ای گرد شده بود گره خورد. ته هی با سایه ی آبی رنگ پشت پلک هاش، با لب هایی قرمز موهای کوتاه آبیش رو دورش ریخته بود و تو اون پیرهن بافت نازک خاکستری زیبا تر از همیشه به نظر می رسید. بوتای مشکی بلندی تا بالای زانوش پوشیده بود و یه کیف همرنگ رو دوشش بود.
جونگکوک حس می کرد چشماش جز زیبایی چیزی نمی بینن. آب دهنشو قورت داد و همون طور مسخ شده دستشو سمت صورت ته هی دراز کرد و گفت:
_می تونم...ببوسمت؟
ته هی که تو دلش سوت بلند بالایی بابت تیپ و استایل جونگکوک زده بود با شنیدن حرفش نگران نگاهی به عقب انداخت و گفت:
_ولی لین....
و بعد یه ثانیه جوری که انگار تصمیمشو گرفته درخونه اش رو پشت سرش بست و با اراده گفت:
_فاک به همه چیز...بیا اینجا!
و از یقه ی پالتوی جونگکوک چسبید و محکم لباشو بوسید. جونگکوک شوکه از این حرکت سریع دستشو به دیوار گرفت که رو ته هی نیفته و بعد بین بوسه خنده اش گرفت. این جنبه از شخصیت ته هی رو فراموش کرده بود. ته هی مک محکمی به لب جونگکوک زد و اجازه داد طعم گیلاس رژ لبش رو لب های اون پسر پخش بشه و بعد عقب کشید و با خنده به جونگکوک با لب های قرمز نگاه کرد.
_هاهاها خدای من...مثل ماه شدی!
جونگکوک با غر غر نگاهی به خودش تو گلس گوشیش انداخت و زیر چشمی اطرافو نگاه کرد. وقتی کسی رو ندید کمر ته هی رو گرفت و جلو کشید و قبل از گذاشتن بوسه ای دوباره رو لب های ته هی گفت:
_بیا رژ لبتو پس بگیر.
و محکم بوسیدش.
ته هی با خنده سرشو عقب برد و باعث شد گردنش جلوی صورت جونگکوک بیاد. با دیدن گردن سفید ته هی، جونگکوک نفهمید کی لباشو اونجا گذاشت و محکم تر از قبل بوسید.
_پوفففف آخ هاهاها..توروخد...ههههه!
با خنده ی ته هی سرشو عقب برد و با لبخند نگاهش کرد.
_لعنتییی! من هاها رو گردنم حساسم کوک!
_عه؟ چه اطلاعات خوبی!
ته هی خودشو از بین دستای جونگکوک بیرون کشید و محکم رو بازوش کوبید:
_هی حتی فکرشم نکن.
گوشی جونگکوکو از دستش گرفت و دوربین جلو رو باز کرد و با دیدن قرمزی رو گردنش چشم غره ای به جونگکوک رفت:
_گردنمو رژی کردی!
و وقتی چند بار روش دست کشید و رد از بین نرفت با بهت به نیشخند جونگکوک خیره موند.
_رژ نبود!
_هیا!
و با یه چشم غره ای دیگه رژ لبشو از تو کیفش بیرون کشید و مشغول تمدیدش شد.
_اه کرم پودرم ندارم که بپوشونمش!
با غرولند زیر لب با خودش زمزمه کرد.
_ولی طعمشو دوست داشتم قلبم! از این به بعد همین رژو بزن.
_ق-قلبم؟
ته هی با رژ خشک شده تو دستش پرسید.
چشمای جونگکوک گرد شدن و دهنش باز موند. چطور تونست این قدر سریع لقبی که سالها باهاش ته هی رو تو خلوت خودش صدا می زد لو بده؟
با زبونش لباشو خیس کرد و سعی کرد توضیح بده:
_این..خب...
_خدای من جونگکوک! این واقعا سوییته! منم باید یه نیک نیم برات انتخاب کنم. خب...ددی چطوره؟
با شیطنت پرسید و زیر چشمی به جونگکوکی نگاه کرد که آب دهنش تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
_ب..بس کن!
_باشه ددی!
_جدی میگم ته هی!
_چشم ددی!
_خدایا..
دست ته هی رو چسبید با خودش سمت آسانسور کشوند.
_ددی...بیبی دردش میاد!
_خدای من!.. عزیزم..دردت اومد؟ ببخشید! کجای دستت--
_پوفففف هاهاها کوکی تو خیلی با نمکی!
پوکر به ته هی که خم شده بود و داشت ریسه می رفت نگاه کرد. با اومدن آسانسور دستشو دوباره گرفت و اونو داخل آسانسور کشوند. تجربه ی سالها دوستی با کیم ته هی بهش نشون داده بود که باید تو این شرایط دقیقا مثل خودش رفتار کرد. پس اجازه داد در بسته بشه و دکمه ی پارکینگ رو فشرد و بعد دستشو رو کمر ته هی که هنوز در حال خنده بود گذاشت و به سمت خودش برش گردوند. نگاه خماری به چشمای خندون ته هی انداخت و همون طور که مچ دست ته هی رو بالا می آورد بهش خیره موند و با صدایی که از قصد بم و سکسیش کرده بود گفت:
_پس دستت درد گرفته بیبی گرل!
و بوسه ای رو مچ دستش گذاشت. اجازه نداد ثانیه ای بگذره و بعد همون طور که با یه دست داشت کمر ته هی رو نوازش می کرد زبونشو رو مچ ته هی کشید و به وضوح لرزش بدن دخترو زیر دستش حس کرد.
خنده ای که میومد رو لبش بشینه رو پس زد و سرشو کنار گوش ته هی برد و با همون صدا گفت:
_دیگه کجای بیبیم درد می کنه؟
لیسی به پایین گوشش زد و گفت:
_اینجا؟
کمی پایین تر اومد و دوباره زبونشو اونجا کشید و گفت:
_اینجا؟
شل شدن بدن ته هی رو زیر دستش حس می کرد. پس اون دختر واقعا رو گردنش حساس بود! نیشخند شیطانی ای از این اطلاعاتی که گیرش اومده بود زد و کمر ته هی رو بین انگشتاش فشرد.
ته هی آب دهنشو نامحسوس قورت داد و دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی با ایستادن آسانسور و رسیدنشون به پارکینگ، ناگهان جئون جونگکوک اون شیطان مجسم صاف ایستاد و با لبخندی به شیرینی یک فرشته رو به ته هی گفت:
_رسیدیم قلبم!
و شونه های ته هی رو گرفت و به سمت در برش گردوند و از آسانسور بیرون فرستادش و خودش هم به دنبالش بیرون رفت.
ته هی مثل موم تو دست جونگکوک داشت به سمت ماشینش کشیده می شد و تمام مدت در سکوت داشت به این فکر می کرد که گول دوست پسرشو خورده.
در نهایت وقتی نزدیک ماشین رسیدن با اخم غلیظی به جونگکوک نگاه کرد و با گفتن ایش سوار ماشین شد.
این سمت جونگکوک ترکیده از خنده سوار صندلی راننده شد و با خنده به ته هی نگاه کرد که اخماش باز شده و اون هم در حال خنده است!
به هر حال قرار گذاشتن دو تا دوست صمیمی که از قضا جفتشون خل و چلن بهتر از این از آب درنمیاد!
.
.
.
منتظر ایستاد تا ماشین از پارکینگ خارج بشه. ماسکشو بالاتر داد و پوزخندی زد.
"واو به این زودی با دوست پسرت رفتی سر قرار؟! چه آدم بی شرمی!"
جعبه ی مشکی تو دستش رو بین انگشتاش فشرد و با نفرت به جای خالی ماشین روبروش خیره شد.
.
.
.
_هیونگ تو حالت خوبه؟
تهیونگ گفت و رو صندلی کنار نامجون نشست. مدتی منتظر جواب موند و وقتی چیزی نشنید خم شد و سیم جدا شده ی هدفون رو بالا آورد و جلوی نامجون تکونش داد:
_می دونم که شنیدی! پس وانمود نکن انگار هدفون تو گوشت داره آهنگ پلی می کنه!
نامجون به خاطر این سهل انگاری و ضایع شدنش جلوی تهیونگ خندید. هدفونو از رو گوشاش درآورد و بالاخره سرشو سمت اون پسر چرخوند که چهار زانو رو صندلی استودیو نامجون نشسته بود و در همون حین داشت از ظرف تو دستش پاپکورن می خورد.
_چرا فکر می کنی حالم خوب نیست ته؟
_چون چند روزه خودتو حبس کردی اینجا؟
تهیونگ با لحنی سوالی پرسید و در انتهای حرفاش سرشو کج کرد. نامجون آهی کشید. نمی تونست پسر مقابلش رو بپیچونه و نمی خواست هم دروغ بگه پس به گفتن این بسنده کرد:
_دارم بهتر میشم...و خب...خیلی ممنونت میشم که نپرسی چی شده.
تهیونگ لبخندی زد و با سر انگشتی نمکیش شونه ی نامجون رو لمس کرد و اهمیتی به چهره ی در هم فرو رفته اش نداد.
_خوبه که بهتر میشی..من بهت اعتماد دارم هیونگ!
نامجون ممنونی زیر لب گفت و دست دونسنگشو از رو شونه اش کنار زد و در حالی که  نگاهشو به مانیتور روبروش می داد پرسید:
_نمی خوای بگی چرا اینجایی؟
تهیونک انگشتاشو با سروصدا مکید و با غرغر شروع به حرف زدن کرد:
_چون فاکینگ تنهام. آخر هفته اس و همه یه جان. جین هیونگ و هانا نونا که گفتن نداره...حتما یه جا تو آپارتمان هانا نونا تو بغل هم دارن فیلم می بینن...ببینم هیونگ چرا همه اش خونه ی نونا پلاسه؟....شوگا هیونگم که داره با تنهاییش حال می کنه. جیمین و هوبی هیونگم با چند تا از دوستاشون رفتن بیرون. جونگکوکی و ته هی هم رفتن سر اولین قرارشون. پس الان فقط من و تو موندیم بیکار و علاف!
نامجون با اخمی به خاطر واژه ی بیکار و علاف گفت:
_در واقع فقط تو بیکار و علافی وگرنه سر من خیلیم شلوغه....بعدم... تو گفتی جونگکوک و ته هی رفتن سر قرار؟ بالاخره؟
سوال آخرش رو با خنده پرسید.
تهیونگ چشماشو چرخوند:
_آره! بالاخره. و تو می دونی اون پسره ی کله شق دختر مردمو برای اولین قرارشون برده کجا؟
_کجا؟
_برده اون رستوران  که کنار کمپانی قبلیمون بود. چطور ممکنه ته هی از این قرار خوشش بیاد آخه؟
.
.
_وای جونگکوک باورم نمیشهه!! چطور به فکرت رسید بیایم اینجا؟
ته هی با ذوقی کاملا آشکار همون طور که از بازوی جونگکوک آویزون شده بود گفت.
_من عاشق اینجام و عاشق خاطره هایی که اینجا داریم!
جونگکوک خوشحال لبخند زد:
_می دونستم. برای همین اومدیم اینجا.
بیرون ورودی رستوران ایستاده بودن و هنوز داخل نرفته بودن. اونجا از چیزی که جونگکوک فکر می کرد شلوغ تر بود. شاید اگه کمتر به هم می چسبیدن و مثل دو تا عاشق رفتار می کردن، می تونستن اگه عکسی ازشون منتشر شد بهونه بیارن و بگن صرفا یه قرار دوستانه بوده ولی جونگکوک به هیچ وجه دلش نمی خواست با ته هی مثل یکی از دوستاش برخورد کنه.
دیگه نه!
و دست ته هی که محکم دور بازوی جونگکوک حلقه شده بود هم چیزی شبیه به طرز تفکر اون پسرو نشون می داد.
جونگکوک ماسکشو بالاتر کشید و دست ته هی رو از دور بازوش کنار زد و بعد محکم انگشتاشو بین انگشت های خودش قفل کرد و گفت:
_یه جای وی وی آی پی رزرو کردم! بیا امیدوار باشیم کسی نتونه از پشت اون میز گوشه ی سالن ازمون عکس بندازه.
ته هی لبخند بزرگی زد که به خاطر ماسک رو صورتش فقط تو چشم هاش نشون داده شد و گفت:
_کسی به اون میز دید نداره! یادت که نرفته؟
و البته که جونگکوک یادش نرفته بود. اونها زمان زیادی رو تو آخرین سال های دهه ی دوم زندگیشون تو کوچه های این محله دنبال رستورانی گشتن که هم غذاهای خوشمزه ای داشته باشه و هم جای دنجی. و بالاخره اینجارو پیدا کردن!
تا سال های سال اینجا پاتوق اون دو نفر بود. اما چند سالی میشد که دغدغه ها و مسیر طولانیشون باعث شده بود نتونن به اینجا سر بزنن.
و به این دلیل بود که رفتنشون به اونجا واقعا برای ته هی ارزشمند بود.
بالاخره وارد رستوران شدن و سعی کردن نگاه های خیره رو نادیده بگیرن و مستقیم رفتن به سمت میز دنج انتهای رستوران.
وقتی جا گیر شدن و سفارششون رو دادن، جونگکوک به سمت ته هی برگشت که با دستی زیر چونه داشت با لبخند نگاهش می کرد.
_راستی...دقت کردی ست شدیم؟ فکر کنم ما واقعا سولمیت همیم!
جونگکوک با ذوقی زیر پوستی گفت.
ته هی نگاهی به پیرهن بافتش کرد و جواب داد:
_آره...البته راستش...هانا اونی بهم گفت این رنگی بپوشم. ولی این چیزی از سولمیت بودنمون کم نمی کنه!
قسمت آخر حرفشو با دستای بالا برده و لحنی متقاعد کننده گفت.
جونگکوک خیره به گوشه ای از میز با حسرت سرشو تکون داد و گفت:
_پس در واقع...نونا و جین هیونگ سولمیت همن! هیونگ به من گفت این رنگی بپوشم!
و نگاه حسرت بارشو از رو میز به ته هی داد و لحظه ای بعد هر دو زدن زیر خنده!
.
تا زمانیکه غذاشون برسه از خاطرات شیرین و گاهی تلخ دوران قدیم حرف زدن.
_یادته اینجا درمورد کراش دبیرستانت برام حرف زدی؟
ته هی با ابروی بالا رفته و نیشخندی رو لب هاش گفت.
_اوه! به نظر میاد یکی اینجا داره حسادت می کنه!
_حسادت؟ هه...
با انگشت اشاره دسته ای از موهای آبیش رو که ریشه ی مشکیشون چند سانت دراومده بود به عقب انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد با لحنی مطمئن گفت:
_برای اینکه عدالت رعایت بشه الانو در نظر نمی گیریم. من همون موقع هم تو سن ۱۷ سالگی خیلی خیلی خیلی از اون دختره سر تر بودم.
جونگکوک لب پایینشو داخل دهنش برد و گفت:
_عامم..ولی یادمه یکی داشت تمام زورشو می زد که برو بهش اعتراف کن!
_آه!...برای همینه که نباید با دوست صمیمیت وارد رابطه بشی.
ته هی نالان گفت و سرشو رو میز انداخت و باعث شد صدای تقی بلند بشه.
_حتی اگه آدمی به جذابی من باشه؟
_دیگه زیادی داری لاس می زنی جئون جونگکوک! خوشم نمیاد!
_ولی صورت قرمزت یه چیز دیگه میگه!
ته هی تیز به جونگکوک با چشمای سرگرم شده اش نگاه کرد:
_ازت متنفرم
_منم عاشقتم قلبم!
قرار نبود به حس شیرینی که از اون اعتراف تو تمام وجودش پیچیده بود اعتراف کنه نه؟!
.
.
.
ساعتی می شد که اون دو نفر از قرار اول قشنگشون برگشته بودن و حالا جونگکوک با لباس های راحتی و گرمش پشت پنجره ی تمام قد نشیمنش ایستاده بود و با لبخند به شهر زیر پاش نگاه می کرد. باورش نمی شد حالا داره با کراش چند ساله اش قرار می ذاره. همه چیز براش در هاله ای حباب های رنگی رنگی قرار داشت. شیرین، فریبنده و کمی ترسناک!
جونگکوک نمی خواست بدبین باشه و نمی خواست منفی ترین قسمت همه چیز رو به مثبت ها ترجیح بده. اون خودش می دونست که عاشق شدن، با تو رابطه بودن خیلی فرق داره. اینو رابطه های قبلیش و همین طور رابطه های هیونگ هاش خوب بهش نشون داده بودن. اما جدا از اینا یه ترس عجیب غریبی داشت که انگار قراره همه چیز به همین سرعتی که درست شده خراب بشه.
و خب...لین که همون لحظه زنگ خونه اش رو زد باعث شد تا به حس ششمش ایمان بیاره.

***
یه پارت نسبتا طولانی!!!
ووت و کامنت یادتون نره!

You Are My SaviorWhere stories live. Discover now