part 25

106 18 4
                                    

ته هی با ملاحظه ترین کسی بود که جونگکوک می شناخت. وقتی می دید کسی خوابه با کمترین سروصدای ممکن حرکت می کرد، هنگام بیماری عزیزانش حتما براشون سوپ و آب میوه می فرستاد و همیشه شرایط و مشکلات بقیه رو در نظر می گرفت.

برای همین بود که جونگکوک با زنگی که ته هی بهش زد فهمید حادثه ای وحشتناک اتفاق افتاده. تو فرودگاه بودن و داشتن برای رفتن به ججو آماده می شدن. ته هی می دونست که جونگکوک و اوپاهای عزیزش دارن سئول رو ترک می کنن. قبلش حسابی تو یکی از اتاقای کمپانی با جونگکوک خداحافظی کرده بود. با ماچ و بغل و کمی اشک!

می دونست اونها درگیرن و با این حال باز هم به دوست پسرش زنگ زد چون هیچ کس، نه منیجرش نه هانا اونی و نه هیچ کس دیگه ای جواب تلفن ته هی رو نداده بود.

جونگکوک پشت سر جین هیونگ منتظر بود تا بلیطش بررسی و تایید بشه که تلفنش زنگ خورد.
_ته هی؟ قلبم اینقدر زود دلت برام تنگ شده بود؟
_تورو..خدا...کوکا!...تورو...هق...بیا...خونه..

جونگکوک با چشمای گرد شده سریع با دست دیگرش هم به تلفن چنگ زد و با صدایی که کمی بلند تر از حالت عادی شده بود پرسید:
_چی شده؟ ته هی چی شده عزیزم؟

تنها چیزی که شنید هق هق دختر از پشت تلفن بود. جین با دیدن وضعیت به هم ریخته ی دونسنگش دستشو رو شونه اش گذاشت و نگران پرسید:
_جونگکوک؟ ته هی حالش خوبه؟

جونگکوک خیره در چشمای هیونگش فقط تونست سرشو تکون بده و سعی کنه پلک نزنه تا اشکای جمع شده تو چشماش نچکن.

جین با دیدن حال و احوال به هم ریخته ی پسر نامجون رو صدا کرد و دقایقی بعد با همفکری هم که جونگکوک تقریبا از نگرانی هیچ چیزیش رو نفهمیده بود، تصمیم گرفتن پسر با پرواز بعدی به ججو بیاد و الان برگرده پیش ته هی.

جونگکوک باز هم نفهمید چطور سوار تاکسی شده و تا خونه رفته. احتمالا اگه تهیونگ هیونگش که اون هم از شدت نگرانی در حال پس افتادن بود براش تاکسی نمی گرفت، سوار یه ماشین غریبه می شد و سر از ناکجا آباد در می آورد.

به محض ایستادن تاکسی با سرعت از ماشین بیرون زد و خودشو به آسانسور رسوند. بی معطلی این پا و اون پا کرد تا آسانسور به طبقه ی همکف برسه و بعد جوری که نزدیک بود سکندری بخوره سوار شد و به سمت طبقه ی خودشون رفت.

نفس نفس زنان جلوی در خونه ی ته هی که رسید احساس کرد چقدر این مسیر و این فرایند براش آشناست.

چند ماه پیش بود که با شنیدن اون خبر لعنتی در مورد ته هی همه چیزو بی معطلی رها کرد و خودشو به دخترش رسوند. دختری که تنها مونده بود. دختری که حمله ی عصبی بهش دست داده بود.
خدایا نکنه...نکنه الان هم...؟؟

با وحشت رمز درو وارد کرد ولی نتونست وارد خونه بشه. کمی با کف دستش به در فشار آورد.
انگار چیزی پشت در بود که با وزنش اجازه ی ورود نمی داد. جونگکوک لبشو با زبونش خیس کرد. چند بار به در کوبید و گفت:

You Are My SaviorWhere stories live. Discover now