part 32

277 23 31
                                    

جنی همینطور که داشت دنبال جعبه کمک های اولیه میگشت چشمش به لیسا خورد که همینجوری روی مبل خوابش برده بود

به لیسا نگاه کرد و آهی کشید

♡ شاید اگر اون کارو باهام نمیکردی...الان میتونستیم باهم یه زندگی عالی داشته باشیم...لالیسا مانوبان...

جنی به اتاقش که طبقه دوم بود رفت و لباس هاش رو با لباس خونگی عوض کرد و از داخل کمد پتویی ورداشت و به پایین رفت.

پتو رو روی لیسا کشید و ازش دور شد که صدایی شنید

! هنوزم ازم متنفری؟؟

جنی مکثی کرد و همونجا وایساد

♡ نباشم؟!

لیسا چشماشو باز کرد و به طرف جنی چرخید

! ولی خودت هم قبول کردی!!

جنی با اعصبانیت بهش توپید

♡ من قبول نکردم که برادر 6 سالم پدربزرگ 70 سالم رو بکشی!!

لیسا چشماشو رو هم فشار داد و گفت

! خودت قبول کردی دوست دختر یه گانگستر خطرناک بشی!!

جنی گفت

♡ من فک کردم تو هم عاشقمی‌!!

لیسا به جنی نگاه کرد

! از همون موقعی که ازم درخواست پول کردی برای عمل قلب پدربزرگت عاشقت شدم کیم جنی!!

جنی با اعصبانیت به سمت لیسا برگشت و داد زد

♡ پس چرا تنها برادرم تنها پدربزرگم...تنها خانوادم رو کشتی؟؟ اونم جلوی چشمای خودم!!!

لیسا دستی به صورتش کشید

! من اون موقع تعادل روان نداشتم...

جنی دوباره با داد گفت

♡ پس الان آدم شدی؟؟؟

لیسا مثل خود جنی داد زد

! آره...بعد از اینکه ترکم کردی آره...

جنی آروم گفت

♡ تو منو توی اون اتاق تاریک و سرد با زخمای عمیق ول کردی...

درست جلوی لیسا وایساد جوری که یک سانت با برخورد با صورت لیسا فاصله داشت

♡ فک کردی...از دست تو عه روانی فرار نمیکنم؟؟

لیسا گفت

! من تعادل روان نداشتم...من----

جنی نذاشت لیسا حرفشو کامل کنه و گفت

! دیگه بهت هیچ حسی جز یه حس ندارم لیسا مانوبان...اونم تنفره...

لیسا به چشمای جنی نگاه کرد
توش..غم و غصه...دلتنگی...و...تنفر میدید

لیسا خم شد و بوسه ی نه چندان کوتاهی رو روی لب های جنی گذاشت دم گوشش گفت

! خیلی دوست دارم...

و از اونجا رفت...

.....

فلیکس در حالی که از سرش گرفته بود قرص و آبی رو که توی کابینت لای قرصا پیدا کرده بود رو می‌خورد

_ آیش...من که دیشب زیاد نخوردم...چرا اینجوری شدم

...

[ شب قبل ]

جنی سریع به سمت گوشیش رفت

♡ هوی مرتیکه..مشروب داری؟؟

فلیکس جواب داد

_ آره دارم...همین الان بیا اینجا باهم بخوریم

♡ حتما

...

[ خونه فلیکس ]

جنی با حالت کش داری گفت

♡مننننن....دوسش داشتممممممممم....ولیییییییییی.....اوننننننن.....شکنجمممممم...دادددددددد.....

فلیکس با بی‌حالی فقط سرشو تکون میداد

بعد از 10 دقیقه فلیکس بیهوش شد جنی لبخند شلی زد و فلیکس و کشون کشون برد تو اتاق و انداختم رو تخت به بقیه ش اهمیت نداد و از اتاق فلیکس رفت به سمت اتاقی که همیشه وقتی میاد خونه ی فلیکس اونجا میمونه و روی تخت ولو شد

....

[ زمان حال ]

فلیکس داشت آب می‌خورد که جنی رو با موهای شلخته دید و آب و به بیرون از دهنش پاش داد

و به سرفه افتاد

لای سرفه هاش گفت

_ جنی [سرفه] چرا این شکلی شدیییی..[ سرفه]

جنی نگاهی به خودش توی آینه کرد که جیغ بلندی کشید

♡ یا ابلفضل...این منم؟؟؟!!!

....

سلاممممم

لطفا با کامت های قشنگتون بهم انرژی بدین♡♡

الان هم دیگه ساعت 00:03 هست [ البته این تایمیه که دارم اینو مینویسم ولی خب ]

کامنت؟؟

ووت؟؟

یکم هل بدید ووت هامون یک کایی میشننننن♡♡

نویسنده خیلی خسته س بای به همه تون♡♡

آمیس عاشقتونهههه♡♡♡♡♡

Amis♡

Hyunlix♡ ( I Can Love You??)Where stories live. Discover now