جنی همینطور که داشت دنبال جعبه کمک های اولیه میگشت چشمش به لیسا خورد که همینجوری روی مبل خوابش برده بود
به لیسا نگاه کرد و آهی کشید
♡ شاید اگر اون کارو باهام نمیکردی...الان میتونستیم باهم یه زندگی عالی داشته باشیم...لالیسا مانوبان...
جنی به اتاقش که طبقه دوم بود رفت و لباس هاش رو با لباس خونگی عوض کرد و از داخل کمد پتویی ورداشت و به پایین رفت.
پتو رو روی لیسا کشید و ازش دور شد که صدایی شنید
! هنوزم ازم متنفری؟؟
جنی مکثی کرد و همونجا وایساد
♡ نباشم؟!
لیسا چشماشو باز کرد و به طرف جنی چرخید
! ولی خودت هم قبول کردی!!
جنی با اعصبانیت بهش توپید
♡ من قبول نکردم که برادر 6 سالم پدربزرگ 70 سالم رو بکشی!!
لیسا چشماشو رو هم فشار داد و گفت
! خودت قبول کردی دوست دختر یه گانگستر خطرناک بشی!!
جنی گفت
♡ من فک کردم تو هم عاشقمی!!
لیسا به جنی نگاه کرد
! از همون موقعی که ازم درخواست پول کردی برای عمل قلب پدربزرگت عاشقت شدم کیم جنی!!
جنی با اعصبانیت به سمت لیسا برگشت و داد زد
♡ پس چرا تنها برادرم تنها پدربزرگم...تنها خانوادم رو کشتی؟؟ اونم جلوی چشمای خودم!!!
لیسا دستی به صورتش کشید
! من اون موقع تعادل روان نداشتم...
جنی دوباره با داد گفت
♡ پس الان آدم شدی؟؟؟
لیسا مثل خود جنی داد زد
! آره...بعد از اینکه ترکم کردی آره...
جنی آروم گفت
♡ تو منو توی اون اتاق تاریک و سرد با زخمای عمیق ول کردی...
درست جلوی لیسا وایساد جوری که یک سانت با برخورد با صورت لیسا فاصله داشت
♡ فک کردی...از دست تو عه روانی فرار نمیکنم؟؟
لیسا گفت
! من تعادل روان نداشتم...من----
جنی نذاشت لیسا حرفشو کامل کنه و گفت
! دیگه بهت هیچ حسی جز یه حس ندارم لیسا مانوبان...اونم تنفره...
لیسا به چشمای جنی نگاه کرد
توش..غم و غصه...دلتنگی...و...تنفر میدیدلیسا خم شد و بوسه ی نه چندان کوتاهی رو روی لب های جنی گذاشت دم گوشش گفت
! خیلی دوست دارم...
و از اونجا رفت...
.....
فلیکس در حالی که از سرش گرفته بود قرص و آبی رو که توی کابینت لای قرصا پیدا کرده بود رو میخورد
_ آیش...من که دیشب زیاد نخوردم...چرا اینجوری شدم
...
[ شب قبل ]
جنی سریع به سمت گوشیش رفت
♡ هوی مرتیکه..مشروب داری؟؟
فلیکس جواب داد
_ آره دارم...همین الان بیا اینجا باهم بخوریم
♡ حتما
...
[ خونه فلیکس ]
جنی با حالت کش داری گفت
♡مننننن....دوسش داشتممممممممم....ولیییییییییی.....اوننننننن.....شکنجمممممم...دادددددددد.....
فلیکس با بیحالی فقط سرشو تکون میداد
بعد از 10 دقیقه فلیکس بیهوش شد جنی لبخند شلی زد و فلیکس و کشون کشون برد تو اتاق و انداختم رو تخت به بقیه ش اهمیت نداد و از اتاق فلیکس رفت به سمت اتاقی که همیشه وقتی میاد خونه ی فلیکس اونجا میمونه و روی تخت ولو شد
....
[ زمان حال ]
فلیکس داشت آب میخورد که جنی رو با موهای شلخته دید و آب و به بیرون از دهنش پاش داد
و به سرفه افتاد
لای سرفه هاش گفت
_ جنی [سرفه] چرا این شکلی شدیییی..[ سرفه]
جنی نگاهی به خودش توی آینه کرد که جیغ بلندی کشید
♡ یا ابلفضل...این منم؟؟؟!!!
....
سلاممممم
لطفا با کامت های قشنگتون بهم انرژی بدین♡♡
الان هم دیگه ساعت 00:03 هست [ البته این تایمیه که دارم اینو مینویسم ولی خب ]
کامنت؟؟
ووت؟؟
یکم هل بدید ووت هامون یک کایی میشننننن♡♡
نویسنده خیلی خسته س بای به همه تون♡♡
آمیس عاشقتونهههه♡♡♡♡♡
Amis♡
YOU ARE READING
Hyunlix♡ ( I Can Love You??)
Romanceهیچ وقت به کسی اعتماد نکن حتی اگر اون آدم عشق زندگیت باشه .... بلخره هر دروغی رو میشه ولی کاش هیچ وقت این دروغ ها رو نمیشد... از دست دادن کسی که دوسش داری وقتی که کلی اذیتش کردی و بعد از از دست دادنش میفهمی چقدر دوسش داشتی خیلی دردناکه... ژانر :...