part 16

288 28 6
                                    


《فلیکس》

صبح با صدای ظرف و کاسه بلند شدم بزور از تخت اومدم پایین و به طرف آشپزخونه حرکت کردم که با قیافه ی هیونجین که پر آرد شده بود رو به رو شدم

خنده ی آرومی کردم که به مرور تبدیل به قهقه شد

¥ چرا میخندی؟؟

_ نخندم؟؟
یه نگاه به خودت بکن

و یکم از آردی که روی دماغش مالیده شده بود رو با سر انگشت پاک کردم و بهش نشون دادم

¥ عه کی اونجا آردی شد

و سریع یه دستمال گرفت و صورتشو پاک کرد

¥ میخواستم برات صبحونه درست کنم

_ تو اول خودتو آردی نکن بعد برای من صبحونه درست کن

¥ عه دیگه من باهات حرف نمیزنم

بغلش کردم

_ باشه‌ باشه‌ قهر نکن

که یهو بلندم کردو روی اپن‌ گذاشت
و یه بوسه ی کوتاه روی لبام گذاشت

¥ بوسمم گرفتم الان خیلی انرژی دارم

به خل بازیاش‌ خندیدم

_ باشه..آقای هوانگ

هیون خندید که زنگ خورد

¥ وایستا برم درو باز کنم

و به طرف در حرکت کرد

_____________

《هیونجین》

به طرف در حرکت کردم و بازش کردم که با خواهرم یجی رو به رو شدم

# چطوری آقای هوانگ؟؟

¥ سلام یجی

# نمیخوای بزاری بیام تو؟؟

¥ باشه بیا داخل

و اومد که با فلیکس رو به رو شد

یجی کوله اش از روی پشتش افتاد با دهنی بازم بهم نگاه کرد

¥ چیه؟..اجازه ندارم دوس پسرم بیارم خونه ام؟؟

# من فک کنم مزاحم شدم نه؟؟...

همینجوری که داشت میرفت سمت در گفت :

# پس من دیگه مزاحمتون نمیشم بای

و درو بست به کیوتی بیش از حد خواهرم خندیدم

که فلیکس گفت :

_ هیون اون کی بود؟؟

¥ خواهرم بود

_ عه چرا رفت؟؟

¥ هیچی فک کنم پشماش ریخت

_ آهان...به هر حال...راستی کجا می‌خواستی منو ببری؟؟؟

¥ وایسا میفهمی

_____________

《سونگمین》

وقتی به عقب کشیده شدم یکی منو به دیوار چسبوند

ن/س چیشد؟؟ پا میشی با معلم رل میزنی که نمره بگیری؟؟

صدای دختری از کنار اومد

< آه شبیه هرزه هایی بنگ چان واسه ی منه بعد تو میری باهاش رل میزنی؟؟ مطمئنم بین منو تو اون منو انتخاب میکنه

با نگاهی پر از تمسخر بهش خیره شدم

× فک کردی اون واقعا تو رو میخواد؟؟
 
قهقه ای زدم

× آیش تو خیلی خنگی میخوای دوس پسرمو ازم بدزدی؟؟

صدای در اومد و بنگ چان وارد شد

چان با دیدنم توی اون وضعیت به اون پسری که منو به دیوار چسبونده بود نگاه کرد

÷ چه گوهی داری میخوری؟؟

< هی..هیچی بخدا

پسره که معلوم بود ریده بود تو خودش

سریع منو ول کردو در رفت

بنگ چان به طرفه دختره برگشت

بهش نگاه کرد

> بخدا...بخدا میخواستم نجاتش بدم

با تعجب به دختری که می‌خواست خودشو از دست بنگ چان خلاص کنه نگاه کردم

× تو؟؟ تو می‌خواستی منو نجات بدی؟؟

÷ گمشو برو بیرون

> چ..چشم

و سریع رفت

÷ چیزیت شده؟؟ کاری کردن؟؟

× نه چیزی نشده ولی اگر دیر میومدی یه چی میشد

چان پوف کلافه ای کشید

÷ فردا با مدیر صحبت میکنم اینا رو اخراج کنه

× آمممم...باشه

دستشو انداخت دور کمرم

÷ بیا بریم

و از مدرسه خارج شدیم

__________________

سلاممممممم اگر پارت کوتاه بود ببخشید

چون......امتحانا شروع شده و دارم زجر میکشم

کلی هم کار دارم همینم که نوشتم بزور شد

قول میدم براتون جبران کنم شما فعلا ووت بدید

اصلا هم بخاطر بالا رفتن فیک نمیخوام [ چرا میخوام کیه که نخواد؟؟]

خببببب من برم بخوابم دوستون دارم بایییییی

《Words 538》

Amis♡

Hyunlix♡ ( I Can Love You??)Kde žijí příběhy. Začni objevovat