♡... پارت(1)... ♡

131 19 15
                                    

روی تخت کینگ سایزش دراز کشیده بودو داشت عکس دوست دختر جدیدشو که کنار دریا با یه بیکینی نارنجی براش فرستاده بود رو نگاه میکرد ولی هیچ حسی نداشت... نمیدونست چرا ولی هیچوقت دختر موردعلاقشو نمیتونست پیدا کنه به لطف چهره جذاب و پولش کلی ادم براش صف کشیده بودن البته پول پدرش. تهیونگ پسری بود که تو پر قو بزرگ شده بود و خیلی لوسش میکردن با به یاد اوردن رفتار های پدرومادرش به طور خیلی چندشی بینیشو جم کردو چشماشو تو حدقه چرخوند  با یه حرکت از رو تخت بلند شدو کش و قوسی به بدنش داد موهاشو با حرکت گردنش تکون داد تا جلوی صورتش بریزن جلوی آینه قدی اقاتش وایسادد به خودش نگاه کرد که چشمش به در اتاقش افتاد که دوتا چشم ابی داشتن نگاهش میکردن آهی کشیدو برگشت
+مامان... دارم میبینمت
مادرش جوری که انگار دستپاچه شده وارد اتاق شد
~سلام پسرم خوب خوابیدی؟
لبخند زد ولی وقتی لبخندش بهش برگردونده نشد لبخندشو خورد... تهیونگ داشت جوری نگاش میکرد که بهش بفهمونه بره سر اصل مطلب(آه این پسر به کی رفته که اینقد بد اخلاقه؟) مادرش تو دلش گفت و برای اینکه زیر نگاه پسرش غش نکنه به حرف اومد
~خیلی خوب گوش کن ته... پدرت نتونست بهت بگه چون باید میرفت شرکت اما من بهت میگم
اخم کرد تا شاید جدی بودنشو به پسرش نشون بده...
~دیگه کسی رو اذیت نکن
با این حرفش تهیونگ دستاشو جلوی سینش قفل کردو یه تای ابروشو داد بالا
+دقیقا... کیو نباید اذیت کنم
گفت و منتظر شد تا مادرش بیشتر توضیح بده
~هیچکسو... هیچکسو اذیت نکن کیم تهیونگ...
مادرش با به یاد اوردن تماس های پی در پی از خوانواده های دانش اموزا چشماشو رو هم فشار داد تا از خشم منفجر نشه حالا میفهمید که اخلاق پسرش به کی رفته.... خودش
~هنوز یادم نرفته سال پیش چیکار کردی... اون پسر... حتی اسمشم نمیدونم لختش کردیو با لباس زیر عکسشو تو گروه مدرسه اپلود کردی... تو کیفش پنیر فاسد انداختی و کاری کردی که بدون شلوار تو کلاس بشینه...
تهیونگ که اصلا پشیمون به نظر نمیرسید یه طرف لبشو داد بالا و به مادرش که از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کرد...
+همون پسره جئون جونگ کوک و میگی؟؟؟
~اهمیت نمیدم اسمش چیه پسره یا دختر... گدائه یا خر پول... اون انسانه که احساس و غرور داره و تو همشون و نابود کردی.... اصلا میدونی؟ تو این سه ماه تعطیلات چهار بار دست به خودکشی زده؟
لبخند تهیونگ محو شد شاید یکم عذاب وجدان گرفت نه؟ اما اینبار یه لبخند دندون نما جاشو گرف
+مامان اصلا اون کسی که مثلا غرور داررو دیدی؟
با هر کلمه ای که میگفت یه قدم به مادرش نزدیک تر میشدو مادرش یه قدم به عقب بر میداشت
+صورت پر از جوش... که حتی به خودش زحمت نمیده بهترشون کنه
با این حرف یاد جونگ کوک افتاد که با دوستش حرف میزد
("چرا نمیری پاکسازی کوک وضعیت پوستت خیلی خرابه...
_او نه... مادرم اجازه نمیده میگه اگه بهشون دست بزنی جاشون میمونه...
"آه بیخیال پسر از این بد تر که نمیشی...
همه زدن زیر خنده و کوک از کلاس خارج شد چه صحنه لذت بخشی برای تهیونگ بود)
+لبای ترک خورده ای که یه بالم لب بهشون نمیزنه... موهایی که اصلا معلوم نیست اسمشون چیه انگار که اتیششون زدی... لباسای گشادو زشت... عینک ته استکانی... شکم چندشش که چربی هاش با نشستنش بیشتر معلوم میشه و همیشه ی خدا بوی گوه سگ میده آه حتی با فکر کردن به قیافش حالم بهم میخوره...
با برخورد کمر مادرش به در به خودش اومد و عقب رفت... او اون جئون لعنتی خیلی عصبیش میکرد...
فک میکرد مادرش قانع شده اما.... بدترش کرده بود
~دیگه نمیخوام بشنوم...تو ادمارو از رو قیافشون قضاوت میکنی؟؟؟....فک نمیکردم پسرم همچین ادمی باشه
بعد از این که نا امیدی خودشو نسبت به پسرش نشون داد اونجارو ترک کرد تهیونگ خیلی این حرفارو میشنید دیگه عادی شده بود براش خوب اره... اون کسی بود که از ادمایی که به قول خودش زشت بودن... خوشش نمیومد...
اون روز رو تهیونگ تو خونه گذروند کلی خدمدکار داشتن اما ترجیح میداد خودش اتاقشو تمیز کنه... البته نه به خاطر اینکه ادم مسئولیت پذیری باشه نه...
اون فقط نمیخواست کسی کاندوم و لوب و سکس توی(اسباب بازی برای سکس) هایی که داشت و کسی ببینه... خوب اونم دل داشت دیگه
بعد از اینکه اتاقشو مرتب کرد و فیلم ترسناک مورد علاقشو دید حس کرد که یکم گشنش شده به ساعت نگاه کرد ساعت16:23دقیقه بودو اون از صبح به خاطر بحثی که با مادرش داشت از اوتاقش بیرون نیومده بود
بدون این که به لخت بودن بالا تنش اهمیت بده به اشپزخونه رفت و از خدمتکار خواست براش غذا اماده کنه... بعد از غذا با رفیقای به قول مامانش علافش به گیم نت و کلاب رفتن تا خوش بگذرونن و قتی که برگشت اونقد خسته بود که تلپی رو تخت افتادو خوابید
ویززززز ویززززز(صدای آلارم گوشی)
همونجوری بدون اینکه چشماشو بازکنه دستشو دراز کردو الارمو قط کرد... شت اولین روز مدرسه... خدا خدا میکرد که با اون جئون چندش تو یه کلاس نیوفتن
غر غر کنان از تخت عزیزش دل کندو به سمت حموم رفت....

********
فردا اولین روز مدرسه بودو دلش مثله سیرو سرکه میجوشید... استرس نداشت... میترسید از تهیونگ... هیونجین... فیلیکس... همه... از همه ادمای تو اون مدرسه وحشت داشت... اون حتی تو دستشویی اون جهنم ارامش نداشت و همش در حال مسخره کردنش بودن...(ایییی چقد بوی گندی میده... هیکل بیریختشو اه.... هی نیگاش کن با اون موها شبیه جوجه تیغی شده.... لباساشو... مگه اینا پولدار نیستن... نکنه همش الکیه؟..... یعنی اگه عینکشو برداریم چی میشه؟؟؟ موش کور) با به یاد اوردن حرفای بچه ها بلاخره بغضش ترکید بیصدا اشک میریخت تا کسی نشنوه و مزاحم کسی نشه... اما... کی میدونست مادرش پشت در صدای هق هقاشو میشنوه؟ بدون در زدن وارد اتاق شدو جونگ کوک دستپاچه اشکاشو پاک کردو لبخند ضایه ای زد
_آه مامان تویی...
اخه این چه سوالیه... نه مامانش نیست باباشه ایششش از این سوالا متنفر بود اما خودشم بدون اینکه متوجه بشه ازشون استفاده میکرد....
'فرشته کوچولو... حالت خوبه؟
_اوه... اره... اره خوبم فقط یکم... دلم گرفته...

خوب نظرتون چیه؟؟؟ ادامش بدم؟؟؟ این اولین رمان من پس لطفا اگه بد بود... همینیکه هست دلبندانم بوس بوس... ♡

MY LOVELY OMEGA... ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora