♡... پارت(2)... ♡

100 23 15
                                    

فرشته کوچولو... حالت خوبه؟
_اوه... اره... اره خوبم فقط یکم... دلم گرفته...

دروغ بود همش دروغ بود مادرش این و میدونست... مدیر مدرسه همیشه به مادرش میگفت که تو مدرسه چه اتفاقایی برای پسرش میوفته اما کوک همشون رو انکار میکرد... دیگه نمیتونست تحمل کنه بلاخره اونم مادر بود
'نه نیستی... تو خوب نیستی فرشته کوچولو.... چرا گریه میکنی؟ بهم بگو... من میتونم کمکت کنم
جونگ کوک بدون اینکه بفهمه دوباره هق هقش شروع شدو این بار با صدای بلند هق هق میکرد... مادرش اون و بغل کردو ادامه داد...
'تو عوض شدی انجل من... من که بهت گفتم زیبا میشی... نگفتم؟؟؟ العان مشکلت چیه؟؟؟ دیگه نه جوش داری... نه عینک.... نه بدن شل و پر از چربی... موهاتم که لَخت شدن... دیگه کسی مسخرت نمیکنه... چرا گریه میکنی... مامان قلبش میشکنه
_میترسم مامان... هق خیلی میترسم... اگه دوباره... اگه دوباره مجبورم کنن لخت بشم چی؟ اگه... اگه... تهیونگ بازم مسخرم کنه
مادرش واقعا ناراحت بود... کلی از مدرسه و دانش اموزا شکایت کرده بود اما فایده ای نداشت... اونجا بهترین مدرسه سئول بودو بدون شک ادمای قدرت مندی توش درس میخوندن... اوناهم پولدار بودن به اندازه کافی قدرتمند بودن اما... نه در حد کیم ها... اونا.. قوی تر بودن.. خیلی قوی تر جوری که کله مدرسه برای عموی تهیونگ بود... به پسرش گفته بود که انتقالیشو میگیره اما همسرش یعنی پدر کوک بهشون این اجازرو نمیداد چون فکر میکرد مدرسه های دیگه لول پسرشو پایین میارن... اون به این اهمیت نمیداد که کوک تو چه وضعیتیه به اندازه کافی سرش شلوغ بود تنها کسی که به کوک اهمیت میداد مادرش بود... جئون میونگ... بهترین مامان دنیا از نظر کوک... و بود... اگه هم قبلا نبود العان دیگه بهترین مادر دنیا میشدو اجازه نمیداد پسرش سختی بکشه.
'دیگه مسخرت نمیکنن کوک...تو به بلوغ رسیدی و خیلی زیبایی... خیلی زیاد... العان تازه ساعت8شبه... نظرت چیه مادر پسری با هم بریم بیرون؟
جونگ کوک همونطور که نشسته بود سرشو برگردوندو به خودش از تو اینه نگاه کرد... چشای پفکرده موهای روغنی و شلوارک باب اسفنجی و بالا تنه لخت با دیدن خودش دوباره بغض کرد سرشو انداخت پایین
_نه مامان با این قیافه... جایی نمیام
مادرش جوری که تابلو بود الکی عصبانی شده صداشو بالا برد
'یاااا... چطور جرعت میکنی رو حرف ملکت حرف بزنی... یا همین العان دوش میگیریو باهام میای بیرون.... یا باسنتو میبرم و میدم پادشاه نوش جان کنه
کوک که میدونست منظور مادرش پدرشه خندیدو ادای ترسیدن دراوردو زانو زد
_نه... نه نه اینکارو باهام نکنید ملکه. من به باسنم احتیاج دارم
'هم خیلی خوب از اونجایی که خیلی خوشگلی... میبخشمت...
بعد رفت طبقه پایین و چهار تا کیسه زباله اوردو کوک هر چی لباس داشت داخل اونا ریخت... بالم لب پرتقالیشو برداشت از بوی بدش بینیشو جم کرد... اه بوی پرتقال... خیلی چندشه... کرم نرم کننده ای که لبه هاش خشک شده بودن و درش گم شده بود همشون جم کرد ریخت داخله کیسه ها و خیلی شیک جلوی چشمای کوک دورشون ریخت
کوک ناباورانه خندید
_مامان... زندگیمو ریختی دور
'اگه این زندگی توعه همون بهتر که دور ریخته بشه... تو یه اومگایی پسر باید تمیز باشی ایشششش
چشماشو برای پسرش که موهاش هنوزم خیس بود چرخوند و با اشوه دستاشو گرفت وتا وقتی که پسرشو رو صندلی ماشین ننوشند ولش نکرد خودشم سوار شودو با هم رفتن به یه پاساژ خیلی بزرگ... دهن کوک وامونده بود اون انقد تنبل بود که از لباس فوروشی های نزدیک خونه خرید میکردو... اه اصلا دربارش نگم بهتره
بعد از خریدن کلی لباس وقتی دیدن از سنگینیشون نمیتونن راه برن اونارو داخل ماشین گذاشتن و کوک که میخواست دوباره تو ماشین بشین تو یه لحظه با دستای مثلا ظریف مادرش کشیده شد بیرون
_م... مامان چیکار میکنی
'هنوز کارمون تموم نشده بچه
کوک و کشون کشون به یه ارایش گاه بورد و دم گوش کار کنش چیزی گفت که به گوش کوک نرسید... پسره بیچاره.. از همه جا بیخبر فقط منتظر بود موهاش کمی کوتاه شن...
'خوب فرشته من میرم چند تا لوازم ارایشی بخرم تا کارت تموم شه دوباره بر میگردم اینجا
گفت و با عجله از اونجا خارج شدو به لوازم ارایشی فروشی که کیوت و صورتی بود رفت
یه بالم لب هلویی کیوت با یه برق لب صورتی... سایه چشم 12تایی، کلی ماسک صورت و ابرسان یه شونه جدید و کلی لوازم بهداشتی دیگه برای پسر یکی یدونش خرید از اونجا خارج شد...
وقتی به ارایش گاه برگشت چشماش گشاد شدو دهنش وا موند... اون جونگ کوک بود؟؟؟

MY LOVELY OMEGA... ♡Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin