خب، من بیون بکهیونم. همیشه بودم ولی این بار فرق داشت، شاید؟
مسلما هیچکس توی سن نوزده سالگی هیچ ایده ای نداره بیستوپنج سالگیش قراره چه شکلی باشه و منم نمیدونستم، یکی مثل همه بودم اما زخم خورده.
اما هیچکدوم اینا مهم نیست... میدونی خواننده عزیز؟ بههرحال قراره با بیون بکهیون آشنا بشی پس صبور باش و باهام بیا به دنیای خاکستری من. درست همینجا. خب نه، یکم برو عقب تر. آفرین خودشه.اولین بار توی یه شیفت خسته کننده دیدمش. بیمارستانی که توش به عنوان انترن کار میکردم مکان خستهکننده ای بود. اونقدری که حتی حضور کیونگسو اون هم گهگاهی نمیتونست برطرفش کنه اما بههرحال، اون روز در حالی که پوستم از همیشه وضعیت بدتری داشت و پر زخم های حاصل از مشکلات روحی بود، پارک چان یول مهمون بیمارستان شد.
تو نگاه اول چه شکلی بود؟ رنگ پریده! حین گیتار زدن انگشتش زخمی شده بود و رنگش درست شبیه دیوار های بیروح بیمارستانِ غم های من بود. هموفیلی داشت از اون لول های شدید که به عفونتهای جدی ختم میشن اما زخمش جدی نبود پس فقط یه انترن میتونست حلش کنه و اون انترن کی بود؟ درسته. من بودم.
اون نوازنده ی عجیب و غریب چشمای بزرگی داشت. چشمهاش مثل شب پرستاره ونگوگ برق میزدن. حالا چشمهاش رو من بود. در تمام مدتی که داشتم کار میکردم و زخم کوچیک انگشتشو پانسمان میکردم و راجب کار هایی که باید بکنه میگفتم فقط به لبهام خیره بود جوری که انگار اصلا نمیفهمید چی میگم و من، من میشناختمش. انگار از خیلی قبلتر اون رو میشناختم و انتظارش رو کشیده بودم.
از اون روز به بعد هرروز دم بیمارستان پیداش میشد، به دلایل احمقانه. هربار هم کیس گیتارش همراهش بود و روی شونه ی چپش حملش میکرد. موهای بلوندش رو با دست آزادش عقب میزد و اطراف رو نگاه میکرد و تا نگاهش به من میافتاد به طرز خنده داری هول میکرد اما خب، برای من خندهدار نبود.
من؟ من آدم خشکی نبودم اما صمیمی هم نبودم. هربار سرسری جوابشو میدادم اما ته دلم میخواستم برگرده و از سرمای بینهایتم فراری نشه. من از عشق فراری بودم، همینطور از دوست داشتن. چرا؟ خب، بذار بگیم برمیگرده به خیلی قبلتر زمانی که یه بچه ی احمق تصمیم میگیره بفهمه عشق چیه. اما زمانی که بچهای نمیدونی که چی انتظارتو میکشه. گاهی وقتها شک میکردم حتی بدونم عشق چیه. اما من از چند تا چیز فراری بودم؛ عشق، مشروب، سیگار و پارک چانیول... و البته آهنگ متال.
اما با تمام فراری بودنهام، زمانهایی که تنها بودم تصور میکردم کسی باشه که من رو با وجود نقصهام دوست داشته باشه. اونقدر توی تصوراتم غرق شدم که آرزوهام تبدیل به یه نقشه میون درخت های سبز ججو شد.از قلبت بگذر احمق. اما خب تو بههرحال احمقی نه؟ الان هم توی چشمهام اشک جمع شده انگار از اول هم اشتباه کردم شروع به تعریفش کردم. خیلی خب، معرفی خودم باشه برای بعد. بذارین پارک یول رو بهتر معرفی کنم.
YOU ARE READING
𝂨Borderline𝁵
Fanfictionچانیول زیادی گرم بود. بکهیون هم دستاش یخ زده بودن. برای یه لحظه فکر کرده بود چی میشد اگه دستشو بذاری لای موهای مرد بلند تر و بذاره گرماش تو وجودش رخنه کنه.. " اگه بهت گفتم برو.. برو یول، ولی نرو. یعنی اگه داری میری برگرد. ولی همزمان اونقدر نزدیک ن...