یه قدم جلو، سه قدم عقب𝂨

30 9 32
                                    

زیبا‌ترین تصویر زمانی بود که حاضر نبودم بهش اعتراف کنم. زمانی که چانیول روی اون صندلی نشسته بود و هرازگاهی عینکش بالای سرش می‌ذاشت. منم رو عقب‌ترین صندلی کلاس نشسته بودم و به نوازنده‌های جوونی نگاه می‌کردم که به چانیول خیره بودن و کارهاش رو تکرار می‌کردن.

یادمه هرازگاهی نگاهش می‌چرخید و می‌اومد سمت من، درست زمانی‌ که متوجه می‌شد منم داشتم بهش نگاه می‌کردم دستپاچه نگاهش رو می‌دزدید و باعث می‌شد ته دلم احساس کنم نگاه من چیز خاص و باارزشیه براش.

"با تموم شدن کلاس چانیول آروم از پشت صندلی بلند شد و منتظر موند تا کارآموز‌ها خارج شن و به سمت چانیول بره. وقتی بالاخره کلاس کمی خلوت‌تر شد خواست به سمت چانیول که داشت گیتارش رو جمع می‌کرد بره که نگاه خیره دختر جوونی روش نظرش رو جلب کرد.
آروم نگاهش رو چرخوند و متقابلا به دختر خیره شد. سرش رو کج کرد و خواست رد شه که چیزی از بین دست‌های دختر افتاد و درست کنار پاهای بکهیون فرود اومد. بکهیون کمی مکث کرد. حالا نگاه چانیول هم روش بود. خم شد و نامه آبی رنگ رو برداشت و ناخودآگاه نوشته روش نظرش رو جلب کرد.
"معشوق نوازنده من"
نامه رو سریعا به دختر پس داد و وانمود کرد چیزی ندیده.

- مراقب باش.
زیر لب خطاب به دختر زمزمه کرد و رد شد تا به سمت چانیول بره. دختر کمی سر جاش جا به جا شد و با نگاه عجیبی به چانیول و بکهیون خارج شد.
می‌تونست دردی که توی قلبش می‌پیچه رو احساس کنه. شاید موضوع الان نبود شاید موضوع فقط خاطراتی بودن که به ذهنش حمله می کردن‌."

خاطرات.
صدای چیک گوشی وقتی عکس می‌گیری.
خاطرات.
قطره‌های اشکی که از چشم‌هام رها می‌شن.
خاطرات.
دستی که دستم رو می‌گیره.
خاطرات.
دستی که پشت کمرم می‌خزه.
خاطرات.
خنجری که پایانم رو رقم می‌زنه.
خاطرات.
صدای التماسی که می‌گه ترکش نکنم، عزیزم تو من رو کشتی. یادت رفته؟
اشتباه من این بود که چانیول رو با روح تاریکی که روی کمرم می‌خزید اشتباه گرفته بودم.
چانیول عزیزم.

"چانیول بعد از اینکه مطمئن شد جای بکهیون راحته کنارش دراز کشید. بعد از اصرارهای مداوم چانیول حالا بالاخره اینجا بودن؛ خونه چانیول. بکهیون می‌تونست بوی صابون رو احساس کنه که نمی‌دونست باید دوستش داشته باشه یا نه.

چانیول بعد از مدتی سکوت تصمیم گرفت چیزی که از صبح ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون بیاره؛ چیزی که با گارد بکهیون نسبت بهش تقریبا سخت بود.
- امروز دوستت... اوه سهون یه چیزی بهم گفت.
بکهیون با شنیدن اسم سهون گوشش تیز شد. به سمت چانیول برگشت و به نیم‌ رخ مرد خیره شد. چانیول خیره مرموز و آروم به نظر می‌رسید.
- چی؟
نفس عمیقی گرفت تا جواب بده:
- گفت جرات نکنم بهت آسیب بزنم اما متوجه نمی‌شم... چرا من باید بهت آسیب بزنم هیون... همزمان نگرانتم. اون شخصی که اذیتت کرد-
بدون اینکه حتی درست وسط حرف چانیول بپره شروع حرف زدن کرد:
- سعی نکن زیاد بهم نزدیک شی چانیول. قشنگ نیست، اصلا قشنگ نیست. وقتی هم بشناسیش ترجیح می‌دی حافظت رو پاک کنی.

𝂨Borderline𝁵Donde viven las historias. Descúbrelo ahora