گل وحشی𝂨

69 8 13
                                    

می‌دونم قصد نداشتی بهم آسیب بزنی؛ پس همشو پیش خودم نگه داشتم.

مهم نیست چند بار می‌فهمیدم و با خودم می‌گفتم نه ممکن نیست اون اینکارو با من بکنه، بهرحال اون کار رو می‌کرد. من فراموش کردم چون نیاز داشتم زنده بمونم اما بارها و بارها تو رو با اون مقایسه کردم چانیول. تو مدام تلاش می‌کردی که من ببینم چقدر متفاوتی و من... من انکارش می‌کردم.

" با انگشت‌های محکم و عصبی روی زخم‌های صورتش می‌کشید و می‌کندشون. توی پارک کوچیکی نشسته بودن و چانیول هیچ اهمیتی به صحبت‌های قبلیش نداده بود و خیلی جدی آورده بودش تا بازی بچه‌ها رو تماشا کنه؛ چیزی که بکهیون ازش متنفر بود.
توپ یکی از بچه‌ها به سمت بکهیون اومد و بکهیون خنثی به توپ نگاه کرد. چند لحظه بعد یه پسر بچه کوتاه قد مو فرفری نزدیک شد، چشم‌های بزرگی داشت و نوک بینیش از سرما قرمز بود. رنگ موهاش عسلی بود و داشت با کنجکاوی به بکهیون نگاه می‌کرد.

- ببخشید آجوشی میشه توپمو بهم بدی؟

با لحنی صحبت کرد که بکهیون به سختی تونست متوجه حرفش بشه. ابروهاش رو بالا انداخت و سمت چانیول برگشت که بهش خیره بود و ناگهان حس کرد دلش می‌خواد مرد نوازنده رو تا حد مرگ بزنه به دلیل شرایطی که توش قرار داده شده بود. به سمت پسرک برگشت و لبخند ضایعی زد. با پاش توپ رو به سمت پسر هل داد.

پسرک بعد از گرفتن توپ سرش رو کج کرد و با دقت به بکهیون نگاه کرد: آجوشی شما خیلی خوشگلی، امیدوارم وقتی بزرگ شدم شبیه شما بشم.
بکهیون حس می‌کرد گونه‌هاش قرمز شده. اون پسر کوچولو رفت و بکهیون رو توی خیال رها کرد. اون بچه به زخم‌های صورتش توجه نکرده بود و حتی مثل بچه‌های فضول سعی نکرده بود بپرسه چرا اینجوری می‌شه. معذب از شرایط به سمت چانیول برگشت و با دیدنش که همچنان بهش خیره‌ست کمی چشم‌هاش رو گشاد کرد: یا... چته فارت فاکینگ یول؟!

چانیول خنده آرومی کرد: بدترین حرف‌ها رو راجب خودت می‌زنی و با تعریف یه بچه قرمز میشی.
بکهیون اخم ملایمی کرد و با بادی که وزید کمی خودش رو جمع کرد. اونقدر سردش بود که دل درد گرفته بود. چانیول با دیدن حالتش نزدیک‌تر شد و بغلش کرد و کتش رو روی شونه‌هاش انداخت. بکهیون معذب از شرایط کمی تکون خورد. احساس برخورد دست‌های چانیول با بدنش باعث می‌شد ناخودآگاه بخواد فرار کنه.

- اذیتت نمی‌کنم بکهیون... باور کن.

با زمزمه آروم چانیول توی گوشش کمی جمع‌تر شد. چانیول چطور فهمیده بود به چی فکر می‌کنه؟ نفسش رو بیرون داد. بکهیون آدم متعادلی نبود. اون شخصی که چند لحظه پیش سعی داشت چانیول رو دور کنه حالا بیشتر تو بغلش فرو می‌رفت تا سردش نشه و بیشتر عطر چانیول رو احساس کنه و حالا داشت فکر می‌کرد چقدر عجیب می‌شه اگه ببوستش.

- نمی‌تونم باورت کنم...
نمی‌دونست چی باعث شده فکرهاش رو به زبون بیاره اما به هرحال روی زبونش جاری شدن و به گوش چانیول رسیدن. چانیول با دقت منتظر ادامه حرفش بود.
- عادت ندارم بگم من آسیب دیدم و اینجور حرفا چون من خودم کسیم که می‌تونم آسیب بزنم یول ولی من نمی‌تونم تو رو با تمام وایبی که داری باور کنم. من همیشه تو سرم خوبی و بدی‌ها رو میشمرم. همیشه دوری می‌کنم چون نزدیکی آسیب می‌زنه. یه چیزی یاد گرفتم و اونم این بود که هیچکس قرار نیست عالی باشه پس نمی‌تونم قبول کنم تو ذهنم از نظرم عالی باشی... چنین چیزی واقعی نیست... و نزدیک شدن به آدما برام-

𝂨Borderline𝁵Where stories live. Discover now