من و روح محبوبم𝂨

57 9 36
                                    

همیشه تصوراتم از اولین دیدار با عشق واقعیم توی زمستون زیر بارون بود. زمانی که دیدمش هم زمستون بود اما هوا بارونی نبود. اون تب داشت و منم وظیفه‌م رسیدگی بهش بود. وقتی اولین بار به چشم‌های چانیول نگاه کردم نمی‌دونستم قراره تا کجا پیش برم. بعد ها اون چشم‌ها برای بیون بکهیون تبدیل به دلایلی برای آرامش شدن و بعدتر بکهیون منبع غم‌های اون تیله‌های مشکی بود. زندگی قراره کاری رو بکنه که می‌کنه؛ این چیزی بود که من همیشه می‌دونستم واقعیته، با این وجود من هم مقصر بودم، هستم، شاید بکهیون به دنیا اومده تا مقصر باشه؟

یادمه زمانی که نوزده ساله بودم گوشه‌ حموم توی خودم جمع شده بودم و فقط فکر می‌کردم اگه من همینجا تمومش کنم، آیا چیزی تغییر می‌کنه؟ شاید بعضی‌ها ناراحت می‌شدن اما من تا کجا می‌تونستم مقصر بودن رو تحمل کنم؟ حتی اون جاهایی که واقعا حق داشتم؟

سو عادت داشت بهم بگه که فکرام احمقانه‌ان اما من نتونستم درست باورش کنم حتی زمانی که انگار راست می‌گفت، چون... می‌دونی؟ به‌هرحال دوست‌ها همیشه سعی می‌کنن بهترین جلوت رو بهت نشون بدن. به‌هرحال، من هنوز هم گاهی حس همون پسرک نوزده‌ساله رو دارم، در حالی که دور از همه مردم خودش رو بغل کرده و داره دنبال راهی برای مرگ می‌گرده.

خیلی‌خب، یک، دو، سه، امتحان می‌کنیم. خواننده عزیزم، اینجا قراره با هم بخندیم و یکم هم گریه کنیم. به دنیای من بیا... جایی که هیچکس قضاوتت نمی‌کنه، چون هیچ موجود زنده‌ای توش حضور نداره...

خاطرات تو برای من میراث ارزشمندی‌ان؛ شاید این دلیلیه که نمیتونم دست از آسیب زدن بهت بردارم یول.

" چانیول نمی‌دونست بقیه چطور دیت می‌کنن، اما بعد از اون شب چند بار دیت رفته بودن. رستوران و کتابخونه‌های مختلف، کتابخونه چون بکهیون فقط زمانی که کتاب‌ها رو می‌دید می‌تونست احساسات صادقانه‌ش رو به اشتراک بذاره. چانیول چیز‌های زیادی فهمیده بود؛ از همه مهم‌تر این بود که بکهیون پیچیده‌ست. بکهیون پر از رمز‌های پشت همی بود که باید پیداشون می‌کردی. نباید بهش بی‌توجهی می‌شد اما از توجه زیاد هم بدش میومد. احساسات و حرف‌های این چنینی معذبش می‌کردن و خیلی گارد داشت، تقریبا نسبت به همه‌چیز؛ باید حتی قبل گرفتن دستش ازش سوال می‌کرد که آیا می‌تونه اینکار رو بکنه؟ و این فقط یه نمونه کاملا کوچیک بود.

و حالا، چانیول داشت درس جدیدی می‌گرفت. بکهیون زمانی که کنارش بود مدام حالش عوض می‌شد، خیلی ناگهانی کم انرژی می‌شد و یک هفته گذشته رو کاملا توی سردی و بی‌حوصلگی می‌گذروند. چانیول هم، راستش کنجکاو بود! استاد نوازنده می‌دونست شاید بعضی کنجکاوی‌ها بهتر باشه بی‌جواب بمونن اما روح سرد بکهیون براش یه جور منبع الهام شده بود و هرچی توی این روح فرو می‌رفت بیشتر می‌خواست بدونه. بکهیون از نظرش سرسخت بود اما نمی‌تونست به همین راضی بشه و می‌خواست بدونه چی باعث می‌شه بکهیون اینجوری باشه.

𝂨Borderline𝁵Where stories live. Discover now