خواننده عزیز، بیاعتمادیای که بهش فشار بیاد تبدیل به قضاوت میشه.
و قضاوت...
خب قضاوت کارهای زیادی توی تاریخ انجام داده."چشمهاش آهسته از حالت ناباور و خشک شده شکل بیتفاوتی به خودشون میگیرن؛ کاری که بکهیون توش حرفهای شده بود. نفس عمیقی از هوای موسسه میگیره، هوایی که حالا انگار پر از دود شده بود و قفسه سینه پسر بیست و پنج ساله برای هوای تازه التماس میکرد.
چانیول همچنان پشت بهش ایستاده بود و بکهیون فقط دستهایی که بازوی مرد رو محکم چسبیده بودن میدید. برای یه لحظه همه چیز توی هوا معلق موند و ناگهان چانیول به سمت در برگشت؛ درست زمانی که نگاهاشون به هم گره خورد.
لبهای چانیول با ابهام عجیبی از هم فاصله گرفتن، انگار خودش هم نمیدونست این هواست که میخواد از بینشون رد شه یا کلمات اما مرد پشت در میدونست اگر لبهاش از هم فاصله بگیرن تنها چیزی که خارج میشه خنجره؛ به پیکر مرد نوازنده.
و بعد فکرهای کمرنگی که توی ذهنش شکل گرفت و دختری که دفعات قبل دیده بود رو تصور کرد در حالی که چانیول رو بغل کرده بود.
اما با حرکت کردن دختر و دیدن چهرش نفس حبس شده بکهیون با شدت بیرون داده شد.دختری که خیلی خیلی و با تاکید خیلی به چانیول نزدیک ایستاده بود با دختری که دفعه پیش توی کلاس دیده بود خیلی متفاوت به نظر میرسید و اصلا اون شخص نبود، انگار از بکهیون بزرگتر بود. موهای مشکی و براقش تا شونههاش میرسیدن و نگاهش خالی از هر حسی بود.
توی ذهنش تکخندی زد. ظاهرا بخت و عاقبت بکهیون با آدمهای پرطرفداری که هیچ شباهتی به انزوای روح بکهیون نداشتن گره خورده بود.
- هیون...
نگاه چانیول ناخودآگاه حس وحشت گرفت، شاید چون متوجه شده بود تمام صحنه چجوری برداشت شده.
- کارت که تموم شد پایین منتظرتم.
بدون نیم نگاهی به زن و مرد جوون زیر لب گفت و از موسسه خارج شد.
هیچ حسی نداشت، انگار وارد یه داستان قدیمی شده بود. داستان قدیمیای که بکهیون قبلتر، شش سال پیش بارها و بارها خونده بود و هیچ اشتیاقی برای دوباره خوندنش نداشت.وارد یه جور اغمای ابدی شده بود، شخصی درون سرش میگفت که بکهیون حق داره فکر کنه چانیول باید با عجله بیشتری بیاد سراغش اما شخص دیگهای میگفت اون هیچ اهمیتی به اون مرد نمیده، حداقل، دیگه نمیده."
"مردم جوری بهم نگاه میکنن که انگار هیولام!"
اوه، سوشال انگزایتی صحبت میکنه نه بکهیون. اون روز با خروج هر کارآموز و نگاه سرسری که بهم میشد هر بار احساس میکردم یه تکه ناقصم اما اون روز فهمیدم من همیشه این حس رو داشتم فقط فراموش کرده بودم که بهش دقت کنم.خواننده عزیز، بدنمون با ما صحبت میکنه. آیا شده بعضی وقتها اتفاق وحشتناکی برات بیفته اما تو هیچ حس خاصی به اون اتفاق نداشته باشی؟
بنگ! اینجاست که بدنت داره ازت محافظت میکنه و اینجاست که باید نگران بشی چون اگرچه دیر، اما تو قراره واکنش بدی، قراره اهمیت بدی و...
و شاید قراره بشکنی.
YOU ARE READING
𝂨Borderline𝁵
Fanfictionچانیول زیادی گرم بود. بکهیون هم دستاش یخ زده بودن. برای یه لحظه فکر کرده بود چی میشد اگه دستشو بذاری لای موهای مرد بلند تر و بذاره گرماش تو وجودش رخنه کنه.. " اگه بهت گفتم برو.. برو یول، ولی نرو. یعنی اگه داری میری برگرد. ولی همزمان اونقدر نزدیک ن...