هرکس درون ذهن و افکارش نگاهی خاص به زندگی داره. من چه دیدی داشتم؟ من همیشه اونی بودم که توی حاشیه داشت زندگی میکرد، درس میخوند، کار میکرد اما اگه ازش میپرسیدی چرا زندگی میکنه بهت میگفت دلیلش اینه که نمیخواد بقیه از مرگش ناراحت بشن. بیون بکهیون، پسر بیستوپنج ساله ای که زنده بود تا باعث ناراحتی کسی نشه. بعضی شبها همهچیز از حد توانم فراتر بود. یادم میاد زمانی که ناراحت بودم، دور افتادهترین نقطه اتاق رو انتخاب میکردم تا سرمو روی زانوهام بذارم. گریه کردن از یه جایی به بعد برام سخت شده بود. وقتهایی که گریه میکردم نشون میداد وضعیت به طرز وحشتناکی از کنترل خارجه.
آیا از مرز زنده بودن رد شده بودم؟ شاید. زندگی سخته و برای بعضیها سختتر. من مدت طولانی رو صرف فکر به این موضوع کردم. زمانی که به کسی اهمیت میدی و اونو از دست میدی زندگی حتی تاریکتر و سردتر میشه. اینجا بود که به جواب رسیدم، من نمیتونستم خودخواه باشم و به کسایی که اهمیت میدادن فکر نکنم. چه حسی قرار بود داشته باشن؟
در نهایت افکارم به جاهای عجیبی ختم شد. زندگی مثل یه کتاب قطور بود که پر از کلمات سخته. چیزی که سرنوشت به نظر میاد، یه روزی فراموش میشه و داستان تو فقط برای خودت میمونه و ادامه ای که میتونستی داشته باشی خلا میشه توی قلب کسایی که دوستت داشتن. کتابها رو برای خوندن ساختن اما خب ما هرگز کتاب زندگی رو نخوندیم، چیزی که جای شرمندگی داره.
به هر حال هیچکس متوجه خلق و خوی جدید من نشد. در حالی که تمام شب لبخند میزدم اون شیفت طولانی گذشت و زمان دیدن پارک چانیول شده بود. اگه تا الان منو نشناختی باید بهت بگم من از اون دسته آدمهایی هستم که آخرین لحظه آماده میشن و هیچوقت هم مشکلی باهاش ندارن. شاید فکر کنی از ذوق دیدن پارک چانیول برخلاف همیشه کلی طولش دادم اما نه، من مثل همیشه یه هودی اورسایز بیرون کشیدم و یه اورکت محض اطمینان برداشتم تا توی هوای وحشتناک زمستون سئول یخ نزنم. همهچیز رو درست به خاطر دارم، شاید چون بهش قول دادم هرگز از یاد نبرم...
" روی یکی از نیمکتهای آبی محوطه نشسته بود. هوای سئول انگار مه سبکی داشت. پوستش امروز بهتر بود و این از محدود زمانهایی بود که پوستش وقتشناس شده بود. بیشتر خودشو توی کت فرو برد و نفسش رو بیرون داد. با احساس نزدیک شدن کسی و قرار گرفتن سایه ای بالای سرش نگاهش رو بالا برد و اونجا بود. این بار موهاش مثل همیشه مرتب نبود و کیس گیتارش همراهش نبود اما همون لبخند درخشان همیشگی رو با خودش داشت.
- دیر کردم؟!
چانیول در حالی که از سکوتش تعجب کرده بود پرسید و بکهیون آروم سری تکون داد: نه واقعا
از جاش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا مرتبتر به نظر برسه. چانیول لبخند دیگه ای زد و باعث بکهیون توی سرش از خجالت به خودش بپیچه. مرد نوازنده برگشت و خواست حرکت کنه اما بعد با کمی تردید نگاهی به صورت قرمز از سرمای بکهیون نگاه کرد: خوبی؟
جوابش لبخند محوی بود که بکهیون روی لبهاش نشوند. چیزی که نوازنده جوون بهش فکر میکرد این بود که چه حسی میتونه داشته باشه که تیلههای مشکی رنگ بکهیون توی چشمهاش گیر بیفتن، در حالی که بکهیون به سختی نگاهش رو بهش میداد.
- تو چطور؟
چانیول درحالی که از مکالمه ای که به وجود اومده بود خوشحال بود، لبخند ذوق زدش رو به بکهیون نشون داد: از اینکه میبینمت خوشحالم و خب حالم هم خوبه.
ESTÁS LEYENDO
𝂨Borderline𝁵
Fanficچانیول زیادی گرم بود. بکهیون هم دستاش یخ زده بودن. برای یه لحظه فکر کرده بود چی میشد اگه دستشو بذاری لای موهای مرد بلند تر و بذاره گرماش تو وجودش رخنه کنه.. " اگه بهت گفتم برو.. برو یول، ولی نرو. یعنی اگه داری میری برگرد. ولی همزمان اونقدر نزدیک ن...