"حتی زمانی که مرد جوون در رو به روش باز کرد باورش نمیشد تصمیم گرفته با پای خودش بره جایی که میدونست برای تپش های قلبش مناسب نیستن.
چانیول طوری نگاهش میکرد که انگار ماوراییه و این باعث شد بکهیون دلگیر شه، انقدر برای اون مرد سخت بود؟ به افکارش خندید از کی دلش میخواست آسون باشه؟ اون بکهیونی که سعی میکرد دست نیافتنی باشه کجا بود؟
- جواب پیامم رو ندادی...
چانیول با صدای گرفته دوباره زمزمه کرد: فکر کردم حتما هنوزم شیفت داری که جواب ندادی.
خونه چانیول منظم بود مثل همیشه. بدون هیچ تلاشی میتونست از اتاق بکهیون صد هیچ جلوتر باشه اما اون بهرحال معذب بود. چون الان حتی نمیدونست چرا اینجاست.
- نه پیامتو دیدم. فقط... همراه سو بودم و نتونستم جواب بدم... شام خوردم.
در حالی که کولش رو پایین میذاشت گفت.
چانیول سری تکون داد و لبخند زد:
- برات میوه میارم.
و به سمت آشپزخونه کوچیکش رفت و حالا بکهیون با خیال راحتتری نگاهش میکرد. هودی اورسایز و بهم ریختش و شلوار راحتی. موهاش به همه سمت رفته بودن و نشون از این بود که خوابش برده بود. سوییشرتش رو دراورد و کنار مبل گذاشت و وارد آشپزخونه شد. مردد نگاهی به چانیول کرد و این پا اون پا کرد.
چانیول لبخندی زد و بهش نگاه کرد.
- دستت رو بشور عزیزم. برات اینارو ریز میکنم.
عین کسی که قدرت تفکر نداره کاری که چانیول گفت رو انجام داد. بعد هم روی یکی از صندلی ها جا گرفت.
در حالی که چنگال رو توی دستش میچرخوند سرش پایین بود و به تکه های میوه نگاه میکرد. چرا چانیول ازش نپرسیده بود چرا اومده؟ اون که بهرحال شام خورده بود. حالا به رسم عادت این روز ها بغض کرده بود. چطور انقدر ضعیف شده بود؟
- یول؟
- جانم؟
- چرا ازم نپرسیدی چرا اومدم اینجا؟ چرا نپرسیدی چرا جوابتو ندادم؟
چانیول نفس عمیقی کشید. حالا بکهیون ترسیده بود که دوباره کلافش کرده باشه.
- اگه ازت بپرسم چه فایده ای داره، من بهرحال دلم برات تنگ شده بود و خوشحالم اینجایی. شاید شوکه شدم اومدی ولی برای این نبود که نخوام فقط فکر نمیکردم بیای.
بکهیون حالا مصمم چنگال رو پایین گذاشته بود. یکم مردد نگاهش کرد و بعد از جاش پاشد:
- میل ندارم... ببخشید.
اونقدر خفه گفت که خودشم نشنید. میخواست آروم از کنار دوست پسرش رد بشه که دستش با ملایمت کشیده شد.
- خسته ای...
چانیول خبری گفت و عمیق نگاهش کرد. از همون نگاههای معروف که خیلی کم به چشمهاشون ختم میشد.
بی اراده نزدیک چانیول شد و لب هاش رو بوسید. فکری که از غروب ذهنشو درگیر کرده بود. "کی دوباره میتونم ببوسمش؟"
یکی توی سرش داد زد و بعد چانیول بود که لب هاشون رو بهم وصل کرد و طوری بوسیدش که انگار اون حیاتیه نه نفس کشیدن.
نمیدونست تا چه حد میتونه آبسسد لبهایی باشه که با ملایمت روی لب هاش کشیده میشن که اون لبها راهشونو به گونهها و چشم هاش پیدا کردن و به همین راحتی داشت احساس ارزشمندی میکرد.
بیشتر و بیشتر تو آغوش چانیول فرو رفت. اگر این اسارت بود، بکهیون همیشه منتظر بردگی بوده.
بدن کوفتشو جلوتر کشید و سر چانیول از صورتش فاصله گرفت. حالا چانیول داشت توی چشمهاش نگاه میکرد.
مستقیم بدون هیچ مانعی. و بکهیون نمیدونست چرا امشب انقدر اروم شده و مطمئن بود کیونگسو توی غذاش یه چیزی ریخته وگرنه این حجم از احساس شرمندگی و معلق بودن برای بک نبود.
- متاسفم...
به محض اینکه نگاهشون از هم جدا شد و لبهای چانیول گوشه خط لب هاش کشیده شدن، زمزمه کرد. حالا یه دست چانیول داشت گونش رو نوازش میکرد و اون یکی پشت کمرش بود.
چانیول ازش نپرسید چرا متاسفه. هیچی ازش نمیپرسید بکهیون حس میکرد برای اینم متاسف و شرمندهست، برای تمام رازهایی که از اون مرد بلوند پنهان کرده... برای تمام دیوارهایی که بین خودشون کشیده.
- چرا اینجا اومدی پسر مهتابی من؟
چانیول طوری که انگار افکارش رو خونده صورتش رو عقب برد و آروم سوال کرد.
- نمیدونم... فقط سعی کردم فکر نکنم و اینجا خودم رو پیدا کردم...
خفه زمزمه کرد. معذب بود حس میکرد حتی از بوسه هاشم داره تلخی رو به چانیول منتقل میکنه تا روح خودش روشن بشه. چانیول لبخند گرمی زده بود و نگاهش میکرد.
آروم دستش رو کشید و بعد کاملا تو بغل مرد بلندتر گمشده بود.
دوباره همون عطر، یه رایحه خنک که باعث میشه حس خونه داشته باشی و چشماتو ببندی.
بکهیون بیشتر فرو رفت و اجازه داد پلکای سنگینش علی رغم میلش عمل کنن و بذارن برای اولین بار تو تمام این مدت خواب آرومی داشته باشه.
با یک بار شکستن قوانین چیزی نمیشد. بکهیون مطمئن بود."
CZYTASZ
𝂨Borderline𝁵
Fanfictionچانیول زیادی گرم بود. بکهیون هم دستاش یخ زده بودن. برای یه لحظه فکر کرده بود چی میشد اگه دستشو بذاری لای موهای مرد بلند تر و بذاره گرماش تو وجودش رخنه کنه.. " اگه بهت گفتم برو.. برو یول، ولی نرو. یعنی اگه داری میری برگرد. ولی همزمان اونقدر نزدیک ن...