چیزی که باهاش مواجه شد چیز بهتری نبود! صدای بوق شدید تری از یه کامیون که تو فاصله ی کمتر از چند متر ازش قرار داشت...
ناخودآگاه به خاطر نامنظم بودن قدم هاش، حس کرد زیر پاهاش خالی شده و روي زانو هاش فرود اومد. نگاهش روی کامیونی که فاصلش هر ثانیه کمتر میشد قفل شده بود و بدنش از وحشت یخ کرده بود، به نظر میرسید کاملا فراموش كرده بود که چطور حرکت کنه و حالا هم دیگه خیلی دیر شده بود.. کامیون در فاصله دو قدمیش قرار داشت و صدای بوق بلندش و همهمهی آدمهای اطرافش تنها چیزی بود که در اون لحظه توی گوش بومگیو میپیچید. تو اون لحظه بومگیو فقط انتظار مرگ رو میکشید، انگار فراموش کرده بود که درست چند دقیقهی قبل با فردی که خودش رو نابودگر معرفی کرده بود، ملاقات داشته و... ثانیهای بعد، درست لحظهای که بومگیو به این باور رسیده بود که به آخر خط رسیده.. همه چیز متوقف شد!
کامیون تو فاصله چندسانتی ازش ثابت مونده و حرکت عادی تمام آدم های دور و برش، ماشین ها و هر چیز دیگه ای که تو اون لحظه اطراف بومگیو وجود داشت، متوقف شده شده بود! و فقط خودش حرکت میکرد.. در حالتی بود که نمیدونست باید چه اسمی بهش میداد. هنوز قلبش تند میزد، با اینکه یك صدم ثانیه فکرش به این سمت رفته بود که اگه اینجوری یهویی و بدون پیش بینی بمیره بهتره، ولی باز هم ترسیده بود.
وحشتزده سعی کرد آب دهنش رو قورت بده ولی با توجه به خشکی دهنش، یه تلاش بی فایده به نظر اومد. متعجب به اطرافش نگاه میکرد و سعی میکرد فقط یه توضیح منطقی برای صحنهای که مقابلش میدید پیدا کنه و اون توضیح درست مقابلش قرار داشت، هر چند مطمئن نبود که میتونه اسمش رو منطقی بزاره یا نه!
نگاهش سمت تنها موجود زنده اي چرخید که خیلی آروم و خونسرد با قدم های شمرده شمرده از بین آدم هایی که تو حالت های مختلف متوقف شده بودن، سمتش میومد و لحظه ي بعد با لبخندی که این بار ترسناک به نظر نمیرسید، دستش به سمت بومگیو، با حالتی که انگار ازش توقع داشت دستش رو بگیره، دراز شده بود.
- خیلي خب.. میخوای الان همین جا بمیری؟.. یا..
نیشخند کوچیکی رو لب هاش نشست و نگاهش رو به کامیون متوقف شدهی روبهروشون داد:
- یا دست من رو میگیری؟
بومگیو با کلافگی به صورتش خیره شد. حتی اگه دلیل منطقی ای هم براش نداشت، هنوز نتونسته بود با خودش کنار بیاد و باورش کنه. چند ثانیه به دست پسر خیره شد و با تاب گرفتن یهویی دستش، پلک زد.
- زود باش! تو قطعا نمیخوای الان بمیری بومگیو.
حتی وقت نداشت افکارش رو جمع و جور کنه، با وجود اینکه بارها مرگ رو آرزو کرده بود ولی حالا که تو موقعیتش قرار گرفته بود، طبق غريزه انسانیش، وحشت کرده بود و نمیخواست بمیره! فقط تونست یه نگاه خسته دیگه بهش بندازه و با گذاشتن دستش تو دست اون پسر، بدنش رو بالا بکشه.
YOU ARE READING
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfiction🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...