کتاب خوندن اون هم الان اصلا فکر خوبی نبود؛ چون مغزش در حال حاضر اونقدر مشغول بود که هیچی از داستان کتابی که سي صفحه ازش رو خونده، نفهمیده بود. بدنش خیلی کوفته و ضعیف شده بود، حتی با وجود اینکه امروز فقط سه ساعت شیفت رو از سر گذرونده بود، و هم موقع رفت و هم موقع برگشت با اتوبوس اومده بود و پياده روي نداشت، ولی هنوز ضعف بدنیش رو حس میکرد. شاید اون تومور داشت كم كم كارش و تاثيراتش رو، روي بدنش شروع ميكرد..؟
دست های یخ شدش رو به هم مالید. توي بالکن نشستن اون هم توي اواسط پاییز که هوا هر روز سرد تر ميشد، برای کسی با شرایط بومگیو به نظر کار احمقانه ای میومد، ولی بومگیو قرار نبود به این موضوع اهمیت بده! همونطور که به مچ دست استخونی و لاغرش نگاه میکرد، صدای شخص آشنایی كه دقيق سه روز از تولدش ميگذشت و با خواسته ي اون شبش، يه درگيري ذهني ديگه به بوميگيو داده بود، از پایین راه پلش به گوشش رسید:
- تا وقتی من نخوام، تو نه مریض میشی و نه میمیری. یادت که نرفته؟
- چی؟ یااا. به افکارم گوش نده!
پسر پوزخندی زد و از پله بالا رفت، روي اولین پله نشست و سیگارش رو از تو باکسش خارج کرد و گوشه ي لبش گذاشت.
بومگیو با چشم غره به سمت مخالف یونجون نگاه کرد. بعد چند ثانیه سکوت بومگیو خیلی رندوم به حرف اومد:
- تو صدای توي ذهن همه ی آدم ها رو میشنوی؟يونجون سيگار گوشه ي لبش رو با دوتا انگشت توي دستش گرفت و تكخند ريزي زد:
- چیه؟ میترسی بشنوم به چه مزخرفاتی فکر میکنی؟
- سوال رو با سوال جواب نده.
بومگيو با اخم عميقي بهش توپيد و همونجور بهش خيره موند و حالتش باعث شد يونجون با حق به جانبي، شونه بالا بندازه و با پررويي جوابش رو بده:
- اگه بخوام آره؛ میشنوم.
چروك بين دو ابرو بومگيو شديد تر شد و با حلقه کردن دست هاش دور کمر خودش گفت:
- الان چرا گوش میدادی به چی فکر میکردم؟
- چون قیافت مثل احمق ها شده بود وقتی به کتاب خیره شده بودی و حتی نمیخوندیش.
يونجون ميون خندش گفت سيگار رو آروم تو دستش جا به جا كرد.
بومگيو بدنش رو بالا كشيد و رو صندليش صاف تر نشست و ابروهاش با تعجب مخلوط با حرص بالا پريدن:
- این تجاوز به حریم شخصیه! تو حق نداری به افکارم گوش بدی!
- کی منعم میکنه از این کار دقیقا؟
بومگیو مکث کوتاهی کرد.. مسلما قرار نبود بگه " من "!
- کسی منعت نمیکنه ولی بیشعوریت رو ثابت میکنه.
YOU ARE READING
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfiction🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...