دونه های تازه ی قهوه رو از کیسه خارج کرد و توی دستگاه قراضه ی قهوه ساز ریخت. عطر دونه های مرطوب قهوه همیشه آرامش بخش بود، و حتی الان که چیزی با تعریف "آرامش" برای بومگیو وجود نداشت، با این حال میشد عطر قهوه رو خارج از این قاعده در نظر گرفت.
تموم وجودش کوفته بود و زیر چشم هاش گود رفته بودن. این رو بدون اینکه حتی جلوی آینه بره و به خودش نگاه کنه، از نگاه های ترحم آمیز اطرافیان متوجه شده بود. حتی تهیون هم از عمق وجودش کنجکاو بود بدونه اون پسر چشه و این واضحا از چشم های درشت و متعجبش معلوم بود.
بومگیو از وقتی چشم هاش رو باز کرده بود، جملاتی که دیشب از زبون اون موجود افسانه ای شنیده بود رو بارها و بارها تو مغزش تکرار کرده بود و همچنان هیچ راه حلی براش نداشت.اصلا چه فرقی میکرد سر قولش بمونه یا نه؟ به هرحال عزیز ترینش فدا میشد، چه دنیا نابود میشد، چه بومگیو زیر قولش میزد، اونی که عاشقش بود رو از دست میداد!
بی حواس نسبت به قهوه ای که شاید چند ثانیه تا کامل آماده شدنش مونده بود، خم شد و با گذاشتن آرنج دست هاش روي کانتر، سرش رو بین دست هاش گرفت و به موهاش چنگ زد. امروز براش یه راه حلی پیدا میکرد! باید پیدا میکرد وگرنه قبل از تجربه ي آخرین روز های زندگیش خل میشد!
تهیون درست به موقع و قبل از اینکه فاجعه ای رخ بده، خودش رو به قهوه ساز رسوند. قهوه رو تو فنجون مورد نظرش ریخت و بقیه ش رو به بومگیو سپرد:
- چیشده؟ قیافت داد میزنه ذهنت درگیره. نمیخوای درموردش چیزی بگی؟
و جوابی که دریافت کرد سر تکون دادن بومگیو به نشانه نفی بود. نمیخواست اصرار کنه، اونقدر صمیمی نبودن که اون پسر پیشش راحت باشه ولی دلش میخواست بهش کمک کنه. لبخند کمرنگی زد و زیر لب بی اهمیت نسبت به حرف قبليش گفت:
- حواست رو جمع کن دسته گل به آب ندی.
و از بومگیو فاصله گرفت.
با درموندگی نگاهش رو به فنجون قهوه دوخت. یه راهی بود ولی.. انجامش یه ذره بی رحمانه به نظر میرسید.
افکاری که منظم کردنشون غیرممکن بنظر میرسید رو متوقف کرد و به صفحه ی گوشیش که روشن شده بود، نگاه کرد. پیام نوتیفیکیشن رو باز کرد كه طبق معمول از طرف نیکی بود:
- "هیونگ. من فردا برمیگردم سئول. از دستم عصبانی ای مگه نه؟ متاسفم. قول میدم آدم بشم. "
ناگهان بومگيو سنگیني اي روي قلبش حس كرد كه باعث شد بغضی تو گلوش احساس کنه و قبل اینکه تصمیم به مهار کردنش کنه، خيلي راحت چند قطره اشک گونه هاش رو خیس کنن. خوشبختانه تهیون اون اطراف نبود که ببینتش، ولی با توجه به مکانی که توش بود هم نميتونست به راحتی گریه کنه! با پاک کردن گونه های مرطوبش، آخرین سفارشی که گرفته بود رو آماده کرد و خوشبختانه شیفت کاریش رو به اتمام بود!
YOU ARE READING
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfiction🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...