با اخمی که به خاطر صدای ممتد زنگ در، اون هم سر صبح روز تعطیل، روی صورتش پدید اومده بود، چشم هاش رو باز کرد و به سقف خونه که نور محیط رو در حد توانش منعکس میکرد، خیره شد. نمیخواست بلند شه و در رو باز کنه. میدونست که قراره با یه قیافه ی رو مخ و لبخند های رو مخ تر رو به رو بشه؛ ولی صدای زنگ کوفتی در واقعا داشت روانیش میکرد. با لگد سعی در كنار زدن پتو از روي بدنش کرد و فقط يه ذره با سقوط از تخت به خاطر وول خوردن هاش فاصله داشت اما لحظه ی آخر تونست تعادلش رو به دست بیاره. پتویي كه حالا روي زمين افتاده بود رو لگد کرد و بی توجه نسبت به چروک خوردنش، قدم هاش رو سمت در کوبید و پنج قدمی در صداش رو بالا برد و با حرص تمام شروع به غر زدن کرد:
- یه امروز دست از سرم بردار بزار ریختت رو نب..
قبل اینکه فعل جمله رو کامل به زبون بیاره، در رو باز کرده بود و با دیدن فرد پشت در، فعل جملش کلا به فراموشی سپرده و اخم عمیقش ناگهان محو شد.
- هیونگ!!!
صداي ذوق زده اي با یه ولوم تقريبا بالا به گوشش رسيد و بعد حجم عظیمی از یه جسم پف دار، كه دليلش کاپشن تن داداش کوچیکترش، نیکی بود، اون رو تو بغلش کشید.
- این وقت صبح اینجا چیکار میکنی بچه؟!
- یا این چه طرز بر خورد با منیه که این مدت ندیدیش؟! اومدم ببينمت خب!
و بلافاصله بعد از اتمام جملش، بومگیو چشمک شیطنت آمیزی ازش دریافت کرد.
- میزاری بیام تو حالا؟
بومگيو آروم کنار رفت و به داداش کوچیکترش اجازه ورود کامل داد و بعد وارد شدنش، با بستن در، پشت سرش راه افتاد.
- خب چه خبر شده چوی نیکی یادی از برادر کهن سالش کرده؟!
به محض پرت شدن کاپشن داداشش رو دسته مبل خونش پرسید.
- عرضم به حضورت که.. هیونگ! دونسنگت مسابقه داره.. بسکتبال! بالاخره دارم به آرزو هام نزدیک میشم!
در حالی که داشت سمت دستشویی میرفت برای چند ثانیه سمت قیافه ی خوشحال نيكي برگشت و لبخند کوچیکی بهش زد:
- نه بابا؟! آفرین! وایسا دست و صورتم رو بشورم بیام یه چیزي بدم بخوری.. تو هم با این وقت اومدنت!
و با تکون دادن سرش سمت دستشویی رفت. بعد بستن در دستشویی پشت سرش، دستش رو روی دستگیره نگه داشت و به فکر فرو رفت. اگه اون چوی یونجون احمق سر و کلش پیدا میشد باید به اون نیکی فضول چی میگفت؟ نیکی حتی اگه هیچ شباهتی به بومگیو نداشت، فضولی رو از خود شخص بومگیو به ارث برده بود و مطمئنا با هر جوابی قانع نمیشد! با فکر و امید اینکه اون لنگ دراز حداقل یه امروز رو پیداش نميشه، با انجام دادن روتین نرمال صبحش، از دسشویی خارج شد.
YOU ARE READING
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfiction🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...