یک ساعتی میشد که از اون بیمارستان کوفتی فاصله گرفته بود. بین مردم قدم میزد و افکار هر فردي که قیافش براش جالب تر بود رو راحت میخوند:
" اون لعنتی چطور جرعت کرده دعوتم نکنه؟ "
" وای خدایا یه مشت دیوونه بی دست و پا دورمن. "
" باید براي مامانم یه گل رز خوشگل بگیرم! "
" اون واقعا داره اعصابم رو بهم میریزه، نمیتونم به ادامه ي رابطه باهاش فکر کنم! "
و هزاران هزار فكر دیگه که یونجون میشنیدشون و باعث میشد افکار خودش رو گم کنه.
تکخندی زد و سعی کرد به وضعیت خودش فکر کنه. اون این زندگی رو نمیخواست! البته که اگه میشد اسمش رو زندگی گذاشت، و تنها راه برای نجات ازش، همون پسر رو مخ و لجباز بود که بخش زیادی از روزش رو توي کافه مشغول به کار بود: چوی بومگیو! اگه قرار بود بومگيو با استفاده از اون زندگی عزیزترینش رو حفظ كنه و در مقابلش یونجون رو از بین ببره، با کمال میل بهش میدادش! چرا که نه؟ اون حالش از خودش و زندگیش بهم میخورد. پس چه بهتر که از بین میرفت. تازه از این راه هم بومگیو به چیزی که میخواست میرسید و هم خودش! پس.. هیچ ایرادی در این نمیدید که بخواد با اون پسر همکاری کنه وقتی نتیجش نابودی خودش بود!
قدم هاش جلوی در خونه ی بومگیو متوقف شد و سرش رو بالا گرفت تا بالکن خونش رو دید بزنه. به وضوح خالی بود و حتی چراغ های خونش هم به نظر خاموش میرسید.
قبل از اینکه فکرش سمت داخل خونه شدن بره، صدای بومگیو از پشت سرش مانعش شد:
- فکر نمیکردم بعد تهدیدی که دیشب کردم دیگه فکر کمک کردن به من به سرت بزنه.
پوزخندی گوشه ی لبش نشست و سرش رو سمت پسر چرخوند. طبق انتظارش بومگیو با استایل سادش، شلوار بگ سیاه، هودی سفید رنگش و موهای بلند قهوه ايش که روی پیشونیش ریخته بودن، درست پشت سرش ایستاده بود و... این که اون زیبا بود واقعا انکار ناپذیر بود!
فکر زیبایی بومگیو خیلی گذرا از سرش عبور کرد و بعد مکثی که کرده بود، با لبخند گفت:
- من از نابود شدن نمیترسم بچه.
بومگیو به خاطر "بچه" خطاب شدن، چشم غره ای زد و از کنارش عبور کرد و با باز گذاشتن در به منظور ورود یونجون، وارد خونه شد.
- کفشت! کفشت رو در بیار! اینجا خونه ي ننت نیست.
با ديدن يونجوني كه داشت با كفش داخل ميشد، با صداي بلند اخطار داد و برخلاف انتظارش، یونجون سریعا کفشش رو در آورد! از کی تاحالا انقدر حرف گوش کن شده بود؟! سرش رو تکون داد و بی توجه سمت هال و بعد اتاق، قدم برداشت. " من از نابود شدن نمیترسم. " این جمله رو یه بار دیگه توي ذهنش شنید و بعد روي تختش نشست. اومدنش اینجا و این جمله.. اون خودش هم میخواست از بین بره؟ و داشت باهاش همکاری میکرد؟ خب چه بهتر و آسون تر! اگه قرار بود عاشقش بشه اخلاق های گوهش کار رو براش سخت میکردن؛ ولی حالا که خودش هم مشتاق بود، شاید اون اخلاق های مزخرف کمتر میشدن و بومگیو میتونست با چشم پوشی ازشون راحت تر بهش علاقه مند بشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Hayran Kurgu🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...