لحظه ی آخر گوشیش رو از روی دسته ی کاناپه قاپید و سمت در دویید. فاصله ای تا دیر کردن نداشت. پاهاش رو به نوبت تو کتونی های طوسی رنگ فرو کرد و دستاش خیلی نرم و ماهرانه بندشون رو گره زدن. اولین قدمش رو به بیرون گذاشت و بعد از چرخیدن سمت در و مطمئن شدن از بستنش، سریع قفلش کرد و سمت پله ها دویید. نتونسته بود چیزی بخوره و به طرز مزخرفی میلش به صبحونه نمیرفت اما میتونست ضعف و خالی بودن معدش رو به راحتی حس کنه و همین باعث شد دوییدنش رو متوقف کنه و آروم تر قدمهاش رو برداره.
در عرض ده دقیقه فاصله ي بین خونه تا ایستگاه اتوبوس رو طی کرد و بعد با رنگی که پریده بود خودش رو قبل از حرکت اتوبوس، داخلش انداخت و دوباره درگیری های ذهنیش شروع شد و قبل از هر چیزی ذهنش سمت اتفاقات دیشب رفت. تنها واكنشي که بعد از حرف هاش گرفته بود یه پوزخند از جانب اون پسر دراز، و بعد از اون جمله ي " موفق باشی، چوی بومگیو! " رو دریافت کرده بود و یونجون با همون سرعتی که خودش رو به داخل خونه رسونده بود، خونه رو ترک کرده و بومگیو با تکیه به دیوار بالکن به مسیر رفتنش خیره شده بود.
اخم هاش با فکر دیشب تو هم رفت. اون احمق چه جدی میگرفتش، چه نه، بومگیو رو تصمیمش جدی بود و قرار نبود پا پس بکشه! از مصمم بودن افکارش چیزی کم نمیشد اما دلیل هم نمیشد به این موضوع که "چجوری باید عاشقش شم؟" فکر نکنه!
با رسیدن به کافه و رسیدگی به کلی کارهای عقب مونده ای که پشت پیشخوان داشت، درگیری های ذهنیش رو به تعویق انداخت و تقریبا دو ساعت بعد و اواسط روز که کافه خالی از مشتری بود، وقت پیدا کرد تا دوباره بهشون فکر کنه.
تهیون بی کار بود و این همون دليلي بود که بومگیو نمیتونست تمرکز کنه، چون محض رضای خدا، به نظر میرسید اون با کم کردن صدای گوشیش هیچ آشنايي اي نداره!
بالاخره بعد چند دقیقه خلوت بودن کافه، یه مشتری جلوی پیشخوان بود و بومگیو خیلی خوشحال بود که ميتونست گوشي تهيون رو خاموش ببينه! بی حال خودش رو عقب کشید تا تهیون بلند شه و به کار های مشتری برسه و نگاهش رو به ساعت داد، هنوز یك ساعت از شیفتش مونده بود. چشم هاش تو كاسه چرخيد و بعد دو تا دستش رو بین موهاش فرو کرد. واقعا چجوری باید عاشقش میشد؟ اون لعنتی اصلا چی داشت که بخواد روش تمرکز کنه تا عاشقش شه؟ تنها چیزی که به ذهنش میرسید، فرم بی نقص چهره و اندامش بود که میتونست واقعا جذاب باشه، ولی نه برایبومگیو؛ برای کسی که هیچ ذهنیتی از خلق و خوی خشک و سرد و عملا رو اعصاب پسر نداشت.
- هی.. بلند شو یه بستهی جدید قهوه بهم بده.
این جمله از جانب تهیون به بومگیو گفته شد که تو دنیای دیگه ای سیر میکرد و همین باعث شد درخواستش بی جواب بمونه و از اونجایی که عجله داشت صداش رو بالا تر برد:
- چوی بومگیو با توعم!
شونه های بومگیو با صدای تهیون که از حالت عادی بلند تر شده بود، دچار پرش ریزی شدن و بعد فقط بلند شد و با سرعت درخواست تهیون رو براش اجرا کرد.
VOUS LISEZ
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfiction🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...