⟡ ¹𝖣𝖾𝖺𝗍𝗁 𝗉𝖺𝗒𝗌 𝖺𝗅𝗅 𝖽𝖾𝖻𝗍𝗌.

259 29 10
                                    

میکسر رو از قهوه ی پف کرده بیرون کشید و بعد از ریختن شیر و یخ خیلی آروم لیوان شیشه ای رو تکون داد. خیلی به تموم شدن شیفتش نمونده بود، ولی علاقه ای هم به تموم شدنش نداشت. کسی یا چیزی تو دنیای مزخرف بیرون منتظرش نبود ؛ البته به جز دردسر؟

لیوان آیس کافی تزئین شده با کاراملِ رو به روش رو روی میز مشتری گذاشت. همون پسر جوون که همیشه راس ساعت پنج و نیم اونجا بود تا قهوه ی عصرش رو بخوره!

- هی ممنونم بومگیو-شی.

لبخند به صورت رنگ پریدش نشست و تعظیم کوتاهی کرد.

- سوبین-شی ، امروز آیس کافی سفارش دادی! نکنه از موکاهام خسته شدی؟

سوبین خنده کوتاهی کرد و با تکون دادن سرش تو هوا تکذیب کرد:

- فکر نکنم هیچ چیزی بتونه جایگزین موکاهات بشه! ولی خب امروز یه چیز خنک میخواستم!

با لبخند دیگه ای سرش رو تکون داد و سمت پیشخوان برگشت و به پسر مو صورتی پشت پذیرش که تازه کارشو شروع کرده بود نگاه کرد:

- تهیونا من دیگه برم پس؟

- آره برو اوکیه!

- اوکی! میبینمت فایتینگ.

با گذاشتن کوله ی مشکیش رو دوشش سمت در سالن رفت و بدون تلف کردن وقت از کافه ی "ایندیگو" بیرون زد.

بعد چند دقیقه برای چک کردن ساعت، گوشیش رو از تو جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و به محض روشن کردنش و دیدن تاریخ و بعد اون ساعت، زیر لب فحشی روونه حواس پرتیش کرد؛ شایدم روونه اون دکتر لعنتی که نزدیک دو هفته بود به خاطر این نوبت کوفتی معطلش کرده بود.

با توجه به موقعیت مکانیش و تایمش تصمیم گرفت بقیه راه رو بی توجه به خستگیش یه ذره تند تر اما پیاده طی کنه. با وجود سردرد خفیفش و خستگیش، این ساعت نوبت داشتنش مزخرف ترین چیزی بود که میتونست تو روزش داشته باشه، ولی کنسل کردنش مساوی میشد با بیشتر معطل شدنش و معلوم نبود اون لعنتی چند وقت دیگه بهش دوباره نوبت میداد.

با فحش های پی در پی بلاخره اون مسافت رو مخ رو طی کرد و بعد رد شدن از ورودی بیمارستان و رفتن به طبقه مورد نظرش با آسانسور، حالا جلو در اتاق اون دکتر بود. دستی به سرش کشید و بعد صاف کردن کولش روی شونه های، تقه ی ریزی به در انداخت و با شنیدن صدای فرد داخل اتاق، آروم در رو باز کرد و با دیدن دکتر خوش چهره ای که پشت میز نشسته بود، از روی ادب لبخند کمرنگی رو لبش نشوند و سلام کرد و روی صندلی جلو میز دکتر جا گرفت.

بعد پنج دقیقه مقدمه چینی و زدن حرف های تکراری، اون دکتر بلاخره رضایت داد تا بره سر اصل مطلب و بومگیو واقعا خوشحال میشد چون تنها چیزی که در حال حاضر میخواست تخت نرمش بود و یه خواب عمیق که به خستگیش پایان بده، ولی با شنیدن جمله دکتر حس کرد خواب از سرش پرید. صاف تر نشست و با چشمای معتجب به دکتری خیره شد که با یه حالت دلسوز نگاهش میکرد.

ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһWhere stories live. Discover now