ساعت حدودا هفت و نیم بود که بالاخره بدنش اجازه داد خودش رو حرکت بده تا برای ديدن خونه ي دوست پسرش آماده شه. ایده ای نداشت که خونه ي یونجون کجاست ولی هر قبرستونی که بود نباید از محل کارش دور میبود چون فردا دوشنبه بود! روزی که بومگیو دو تا شیفت داشت! سعی کرد یه لباس مناسب پیدا کنه که براي فردا هم همون رو بپوشه و الکی وسیله با خودش نبره. ای کاش اون لعنتی ماشین داشت. چرا نباید میداشت؟ با فکر به اينكه به چه دلیل فاکی اي ماشین نداره، فحشی به اون پسر دراز داد و لباس هایی که انتخاب کرده بود رو کامل تنش کرد و سمت آینه رفت. موهاش به شكل مزخرفی تو هوا پخش بودن. دستش براي برداشتن برس دراز شد که صدای زنگ كاري كرد بیخیال شه و از اتاق بیرون بزنه تا در رو باز کنه.
به محض باز کردن در، حتي قبل از اینکه بخواد سلام کنه، صدای تکخند بلند یونجون رو شنید:- کَلت چرا این وضعیه؟
فقط تونست چشم هاش رو بچرخونه:
- به خاطر زمان بندی مزخرف توعه. پیش پات قصد داشتم کلم رو شونه کنم، صدای زنگی که عاملش تو بودی نذاشت!
یونجون در مقابل این جواب، بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه، دستش رو روي موهای بومگیو کشید:
- خیلي خب عین كمتر غر بزن، برو شونشون کن.
و با همون نیشخند رو مخ، بعد از در آوردن کفش هاش، سمت هال رفت.
بومگیو با چشم غره ی دیگه ای که حتی یونجون بهش دید نداشت، حرصش رو خالی کرد و سمت اتاقش برگشت. موهاش رو شونه زد و حالا موهاش از بیست ثانیه ي قبل قابل قبول تر بود! البته كه چیزی که باعث میشد حس غرور بهش دست بده این بود که بومگیو واضحا زیبا بود، حتی تو شلخته ترین موقعیت! و خودش هم كاملا از اين قضيه مطلع بود! در نهايت بعد از دوبار ديگه قربون و صدقه ي خودش رفتن از آينه فاصله گرفت، جوراب هاش رو پاش کرد و از اتاق خارج شد. متوجه نگاه يونجون كه از سر تا پاش رو رصد ميكرد شد و طبق معمول هیچ ایده ای نداشت که از نظر اون پسر چطور به نظر میرسه!
بالاخره تصمیم به خروج از خونه گرفته شد و یونجون برای خارج شدن از در راه افتاد. در خونه قفل و بومگیو هم تو قدم زدن به یونجون اضافه شد.
- چرا از این سمت میری؟ خیابون اصلی از اون سمته!
بومگیو گفت و به مخالف جهتي که طی میکردن، اشاره کرد.
-ماشینم اینجا پارکه!
چشم های بومگيو درشت شد. ماشین؟! وادفاك؟
- تو ماشین داری؟!
پسر سرش رو برای تایید تکون داد و بومگيو همچنان با چشم هاي گشاد و دهني كه نميه باز مونده بود، به اين فكر ميكرد كه چيزي كه خواسته، تو كمتر از يك ساعت برآورده شده! کاش یه چیز دیگه اي درخواست ميكرد! با چند قدم به ماشین رسیدن و... خب ماشینش مدل بالا بود!
VOCÊ ESTÁ LENDO
ᥣᥲs𝗍 ᥕіsһ
Fanfic🤍︙بومگيو زندگي آرومي نداشت اما حداقلش اين بود كه اتفاق غير طبيعي اي براش رخ نميداد؛ البته، تا قبل اينكه صداش موقعي كه براي نابودي جهان آرزو ميكرد، به گوش موجود انسان نما اي برسه و در كمال ناباوري، اون براي برآورده كردن اين آرزوش، پيش قدم شه.. ...