"چپتر اول"
گاهی اوقات جواب دادن به یک سوال، یک درخواست که باعث آسایش عزیزترین آدم های زندگیت میشه، برای تو سخت تر از هر چیزیِ...سخت تر از جون دادن و سخت تر از مردن تو دریا...
دست هاش میلرزید، میدونست وقتی بهش جواب بده دیگه زندگیش دست خودش نیست ولی باید تن میداد به این نبرد سخت با زندگی، زندگی اونم باید اینطور میشد.
تلخ نگاه کرد به جایونی که از درد پا مینالید و به خودش میپیچید، به نایون که بغض کرده بود از دیدن خواهرش، به مادرش که عاجز از نبودن شوهرش بود و به بچه های درهم شکسته اش نگاه میکرد.
از روی زمین بلند شد و پالتوش رو به تن کرد، به مادر شکسته اش نگاه کرد:
- میرم بیرون یه هوایی بخورم...غذا میگیرم!
مادر همیشه نگرانش با تندی گفت:
- مراقب خودت باشی جین...هرچیز مشکوکی دیدی برو تو شلوغی!
با غصه لبخندی زد به دل نگرانی های همیشگیش، هر روز، هروقت و هرزمان یادآوری میکرد مراقب باشه و چه ساده بود مادری که نمیدونست، که با پای خودش داره میره تو دل گرگِ گوسفند نما!
هوای سرد اواخر پاییز که به صورتش خورد، باعث شد یه نفس راحت بکشه و سینه ی سنگینش رو خالی کنه از درد تن دادن به جبر با اختیار!
قدم زنان طول کوجه رو طی کرد، برگ هایی که عمرشون به پایان رسیده بود زیر پاهاش صدا میدادند ولی براش زیبا نبود، زندگیش بعد از اون تصمیم زیبا نبود.
فقط تصمیم خودش نبود، پدرش...جایون...وای از جایون!
اگه میفهمید...باید میگفت، اگر قرار بود کاری بشه باید علنی میشد و وای از جایونی که مطمئن بود نمیبخشتش!
چشم هاش میسوخت، سرما نوک بینیاش رو میسوزوند، اما بیشتر از همهی این ها درد روحش آزارش میداد...روح بدنش بد درد میکرد!
کاش خدا محکمه ای داشت تو این دنیا، می ایستاد جلوش و فریاد میزد این بود عدالت و انصافت؟ چشم هاش رو محکم فشار داد و پاهاش رو محکم به زمین کوبید، بغضش رو با فشردن دندون هاش روی هم، توی گلوش خفه کرد. می ترسید...نه از اتفاقاتی که قرار بود توی آینده بیوفته...
از پدرش، می ترسید از پدری که هیچ خبری از تصمیمش نداشت!* * * * * * *
دستی به موهاش کشید، کمی به راست و کمی به چپ. سرش رو کمی به راست چرخوند و نیم نگاهی به خودش کرد، کمی چشم هاش رو تنگ کرد و لبخندی به خودش زد.
کلافه دو دستش رو داخل موهاش کرد و کل موهاش رو بالا فرستاد، دستی به یقه ی مرتب پیرهن طوسی رنگش کشید!
همیشه مرتب بود، از بس سعی کرده بود به چشم همه خوب بیاد، ناخودآگاه همه چیز مرتب میشد!
پوف بلندی کشید و نگاهی به ساعت مچیاش کرد، پنج دقیقه به هشت صبح!
وقتی حوصله رانندگی رو نداشته باشه باید منتظر یونگی ای میشد که آرامش بیش از حدش باعث پیر شدن زودتر از موعد نامجون میشد!
کلافه چشم چرخوند و اطرافش رو نگاه کرد، چیزی نبود برای دیدن چون از بس نشسته بود و به در و دیوارش زل زده بود، جزء به جزء، نقش به نقش و مولکول به مولکول اون خونه رو حفظ بود!
زندگیِ اون عجیب تر از زندگی خیلی از آدم هاست، مرز بین خواستن و خواسته نشدن، مرز بین درست و غلط، زندگیش همیشه بین مرز بود. مثل شهر کوچیک مرزی که بین دو کشور گیر کرده و هیچ کدوم نه اون رو میپذیرن و نه ردش میکنن!
صدای زنگ در باعث شد از فکر بیرون بیاد، از روی مبل بلند شد و بعد برداشت کیف دستی اش کتش رو از روی مبل چنگ زد و به سمت آیفون رفت، یونگی و همسرش بود، با اون خنده ی بزرگش که فقط برای همسرش بود!
چه دل خوشی داشت اون مرد، نمیخواست صدای یونگی رو بشنوه پس گوشی آیفون رو جلوی دهنش گرفت و غرید:
- یه نگاه به ساعت بنداز مردک، هفت و نیمِ الان؟
و گوشی آیفون رو محکم سر جاش گذاشت!
هنوز داشت میخندید، زیر لب دیوانه ای گفت و کتش رو پوشید و با دو خودش رو از خونه بیرون انداخت، سریع و فرز!
همیشه یاد گرفته بود برای زنده موندن، برای زندگی باید سریع می بود، مخصوصا با زندگی ای که اون داشت!
یونگی و جیهوپ به ماشین تکیه داده بودند و به نامجونی که با عجله کتش رو مرتب میکرد، میخندیدن:
- بله باید هم بخندین وقتی یه ساعت من رو علاف خودتون کردین!
جیهوپ دستش رو بالا گرفت:
- یونگی حموم بود طول کشید!
چشم غره ای بهشون رفت و روی صندلی عقب ماشین جا خوش کرد، یونگی روی صندلی راننده نشست:
- نیم ساعت اینور و اونور ایراد نداره که، رییسی مثلا!
نامجون چشم غره ای به یونگی رفت و تا رسیدن به شرکت لب از لب باز نکرد!
YOU ARE READING
🐋Whale 52 hz🐋
Fanfictionنهنگ 52 هرتز🩵 نامجون مدیر شرکت طراحی و نقشه کشی در ازای دادن وامی به کارمندش کیم سوکجین ازش میخواد که معشوقهاش باشه و باهاش زندگی کنه... کاپل: نامجین کاپل فرعی : سپ ژانر: درام، عاشقانه، انگست، اسمات روز آپ: گشادیسم نمیزاره روز مشخص داشته باشم😂🥂