هنوز روبروی عکسی که از نامجون آویزون بود ایستاده بود، اون مرد کی بود؟ نسبتش با جین چی بود؟ معشوقه؟ همسر؟ مگه زوری میشد؟
اونجا، زیر اون سقف، توی آغوش اون مرد چی کار میکرد؟
بی صدا آهی کشید و از اتاق خارج شد، از وقت ناهار گذشته بود پس سرکی توی یخچال کشید و بعد پیدا کردن رامیون و جوشوندن آب و حاضر شدن رامیون، آروم شروع به خوردن کرد.
هر از گاهی نگاهی به خونهی غرق در سکوت مینداخت و آه میکشید.
احساس میکرد تنش بو گرفته، بوی نامجون!
چنگ زد به حولهی مخصوصش و به سمت حموم رفت، وقتی زیر دوش ایستاد و آب به بدنش خورد، نفس کشید، انگار روحش شسته شده بود. چشم هاش رو به دنیای دورش بست و خودش رو با جریان آب پیوند داد، قطره های آب روی بدنش دست می کشید و جسم خسته ی جین رو میشست.
خسته بود، روحش سوهان کشی شده بود تو این چند روز، از بس با جایون گفت، با مادرش گفت، با نایون گفت، با نامجون گفت...با خودش و خدا هم گفت...
به دیوار تکیه داد و سر خورد و روی زمین نشست، پاهاش رو زیر دوش دراز کرد، خیره شد به دوش بالای سرش که مثل بارون میریخت روی سرش، از ته ریه هاش نفس گرفت، نفس عمیقی که انگار روح جدید توی تنش دمید.
یادش اومد اون نمیشکنه، به این راحتی نمیشکست چون قوی بزرگ شده، اون تک پسر لوس خانواده اش نبود، تو زندگی بیشتر از هرچیزی خانواده اش براش مهم بود و حالا که تن داده بود به این سرنوشت برای خانواده اش، تحمل میکرد و نمیشکست جلوی سرنوشت، اون چیزها نمیتونستن جین رو خم کنن!
حوله رو دور کمرش بست و از حموم بیرون رفت، بعد پوشیدن لباس و ریختن فنجونی قهوه کنار پنجرهی سراسری خونه روی زمین نشست و به بخار قهوه خیره شد.
اگه قرار بود تو اون خونه بیکار بمونه زیاد وقت نمیبرد که دیوونه میشد، فنجون قهوه رو برداشت و آروم خورد، گرما که توی وجود سردش نشست بلند شد و موبایل به دست، توی مخاطبین تلفنش دنبال شمارهی کسی گشت که میتونست بهش کمک کنه!
با دیدن شمارهای که زیادی غیر رند بود لبخند روی لبش نشست، بعد از چند بوق جواب داد:
- بگو که چشمام درست میبینه!
خندید، اون مرد همیشه بمب انرژی بود، آروم لب زد:
- نمیدونم منتظر کی بودی...ولی من که درست گرفتم!
سوتی زد و بعد خندون گفت:
- سوکجین جان! عزیزم پیشرفت کردیا، چیشد سراغ مارو گرفتی؟
کنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاه کرد، نمی خواست کارشون به شوخی و خنده پیش بره، حسش رو نداشت که مثل گذشته ها، باهاش پا به پا پیش بره و شوخی کنه و سر به سرش بذاره، مثل زمان هایی که بی غم بود.
زمزمه وار گفت:
- نگو که جایون بهت نگفته چی کار کردم!
سکوت ییکیونگ مهر تایید میزد به فکر هاش، مگه میشد ییکیونگ و جایون که از بچگی حتی با تفاوت جنسیت هاشون باهم بزرگ شده بودن حرف نزنن از خانواده هاشون؟ اون هم خانواده ای که به واسطه ی یه زن و یه مرد به هم متصل بود؟
صداش جدی شد:
- خب که چی؟ بیام بهت مدال شجاعت بدم جناب؟
اخم کرد، ییکیونگ حق نداشت مواخذهاش کنه، اون فقط پسر داییش بود!
- نه جناب، مدال شجاعت رو بزن به سینهات که بقیه سینه چاکات یقه جر بدن برات، ازت کمک میخواستم که پشیمون شدم، غلط کنم دیگه ازت یه کاری بخوام!
خواست قطع کنه که صدای عصبی اش باعث شد تلفنش رو به گوشش بچسبونه و به حرف هاش گوش بده:
- احمق انتظار داری چیکار کنم وقتی میشنوم داری به خاطر پول کاریو انجام میدی که اصلا تو گرایشت نیست؟ دوست داری واست برقصم و شامپاین باز کنم پسرعمه؟
حرفی نزد، سکوت بهترین پاسخ بود برای ییکیونگ، جواب که میداد بحث هی بالا میگرفت، جین دلیل میاورد و ییکیونگ رد میکرد؟
سکوت جین رو که دید گفت:
- خب حالا امرتون چی بود پادشاه؟
لبخند زد و باز هم سکوت کرد، کیونگ کلافه گفت:
- جین! نذار پاچه گیر بشم...
جین خندید و دستی به موهای لختش کشید:
- تازه بشی؟ پس تا الان چیکار میکردی؟
خندیو، ییکیونگ خنده های نابی داشت، پر از شادی بود، هرجا که بود، حتما شادی میبرد، حتی اگه بدترین شرایط رو داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- چندتا کار کامپیوتری جور کن برام که تو خونه بتونم انجام بدم!
صدای پوزخندش حتی از پشت تلفن هم روی عصاب بود:
- چرا؟ مگه آقاتون بهت پول نمیده؟
پر حرص غرید:
- کیونگ!
- خب بفرمایین.
جین آهی کشید:
- حوصلم سر میره، میخوام سرم رو گرم کنم...میتونی کاری کنی یا نه؟
کیونگ بعد چند دقیقه مکث گفت:
- ببین جین، من برات چندتا کار سبک میفرستم، با یه لپ تاپ خوب...فکر کنم اینطوری بهتره، چون به نظرم الان تمرکز کافی برای کارهای سنگین نداری، نمیتونی از پسش بر بیایی!
برای سرگرم کردن جینی که حتی نمیخواست از خونه بیرون بره خوب بود، لبخندی از رضایت زد:
- ایول، مرسی ازت!
ییکیونگ خندید:
- خواهش میکنم، امری با بنده نداری؟ آدرس این خونه ای که به اسارت رفتی رو بفرست، بعدا محموله رو میارم برات!
و باز هم صدای پر حرص جین بود که سر ییکیونگ آوار شد و صدای خندهی بلند ییکیونگ رو در آورد!
* * * * * * *
YOU ARE READING
🐋Whale 52 hz🐋
Fanfictionنهنگ 52 هرتز🩵 نامجون مدیر شرکت طراحی و نقشه کشی در ازای دادن وامی به کارمندش کیم سوکجین ازش میخواد که معشوقهاش باشه و باهاش زندگی کنه... کاپل: نامجین کاپل فرعی : سپ ژانر: درام، عاشقانه، انگست، اسمات روز آپ: گشادیسم نمیزاره روز مشخص داشته باشم😂🥂