"چپتر چهارم"

197 22 46
                                    

دوست داشت تمام نفرتش رو سرش خالی کنه، وقتی به رخ کشید که چرا تن داده به بودن در کنارش دوست داشت خونش رو بریزه، تنفر سلول به سلول بدنش رو تسخیر کرده بود وقتی اون پوزخند مزخرف رو نثار جین کرده بود!
هرچند اولش ترسیده بود، از خودش، از تنهایی باهاش اما وقتی توی مبل فرو رفته بود فکر کرد، به انتقام گرفتن از نامجون، به تو شیشه کردن خونش و گرفتن نفسش به ترسش غلبه کرد!
میخواست صداش رو خفه کنه، به کیکی که جلوی صورتش گرفته بود نگاه کرد، دیوانه بود؟ بی شک که بود، انتظار داشت کیک رو از دستش بگیره یا دهنش رو باز کنه و اون کیک رو توی دهنش بزاره؟ صمیمیت احمقانه اش براش عذاب آور بود!
متنفر بود از اون لباسی که دکمه هاش رو باز کرده بود سینه ستبر و محکمش رو نشونش میداد، حس تنفر مثل حالت تهوع توی حلقش هی بالا و پایین میشد، دوست داشت فنجون قهوه رو روی بدن برنزه ایش خالی کنه...چند پسر دیگه رو اونجوری به خونه اش کشیده بود و روی همون مبل به خدمتشون رسیده بود؟
نامجون چشم های کشیده ی قهوه ای رنگش رو درشت کرد و با لبهای خندونش گفت:
- هوووم؟ گشنه‌ات نیست؟ بخور دیگه!
جین برای اینکه تنفر ظهور کرده ی توی بدنش رو قورت بده دهنش رو باز کرد و نامجون خوشحال کیک رو داخل دهنش گذاشت، تمام خشمش رو سر کیک خالی کرد و زیر دندون هاش له کرد، کیک رو قورت داد و به مبل تکیه داد.
دست گرم نامجون که دور کمرش نشست، باعق شد سیخ بشینه و نگاهش کنه، حتی چشم هاش هم میخندید!
نامجون با شیطنتی که از نظر جین نفرت برانگیز بود گفت:
- حتما باید بهت دست بزنم تا نگاهم کنی؟
پلک هاش رو روی هم فشرد تا صبر کنه و از داغی دست هایی که دور کمرش بود بالا نیاره.
نامجون آروم دستش رو روی کمر جین کشید و گفت:
- از مادرت چخبر؟
لب هاش رو به هم فشرد، انگشتهاش که نوازش گونه پهلوش رو میفشرد داشت دیوونه اش میکرد، نمیخواست اونجا باشه، ولی مجبور بود. اجبار توی گوشش زنگ میخورد و باید تن میداد به اجبار...خودش با اختیار جبر رو انتخاب کرده بود!
جبر بودن و موندن در کنار مردی که بوی عطرش، دیدن صورتش، لمس دست هاش حالش زو به هم میزد...
فشاری به کمر جین وارد کرد و زمزمه کرد:
- چرا حرف نمیزنی...احیانا که زبونت رو تو خونه جا نذاشتی؟
لپش رو از داخل دهنش گزید، صبر خواست از خدایی که داشت تلویزیون تماشا میکرد و جوابی برای خواسته های جین نداشت، صبر خواست حداقل تا زمانی که پدرش آزاد بشه...
صدایی درون ذهنش فریاد کشید "حرف بزن، باید حرف بزنی"، نفسی گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
- خوبه...
نیم نگاهش رو چرخوند به سمت نامجون، صورتش جذاب بود و زیبا...موهای مشکی، ابرو های مشکی، پوست برنزه، چشم های خمار و کشیده و تیکه تیره ی گوشه ی ابروی راستش، اخم کرد، چی بود؟ اندازه اش شاید به نصف بند انگشت می رسید ولی...شبیه ماه گرفتگی بود، ماه گرفتگی گوشه ی ابرو؟ اونم به اون کوچیکی؟
نامجون صورتش رو نزدیک صورت جین کرد و جینی که ذهنش درگیر گوشه ی ابروی نامجون بود، با بهت عقب کشید.
نامجون خندید و گفت:
- محو تماشای یار بودی، چه ترسیدی!
جین پوزخند زد، یار؟ کیم نامجون؟ گرمای تنش باعث میشد حالت تهوع بگیره، صورت زیبا و درون زشت و تنفر برانگیزش رو پنهون کرده بود ولی جین، شناخت...از همون روز داخل دفترش شناخت...باز محو فکر کردن شد، نگاهش رو به طرفی چرخوند تا نامجون فکر نکنه به اون نگاه میکنه!
برای رهایی از تفکراتش دست دراز کرد و دستش رو دور فنجون قهوه‌ی خوشبو حلقه کرد، نامجون جا به جا شد و کمی عقب کشید، پای راستش رو روی پای چپش انداخت و دست چپش رو روی زانوش گذاشت و جین با دیدن پاهای بلند و کشیده ی نامجون باز ترس تو دلش موج زد که چند ساعت بعد کنار اون مرد، چی به سرش میاد؟ از فکر اینکه ممکن چند ساعت دیگه، اون باشه و مردی که چیزی از لطف نمیفهمه و دنیایی درد، خونش به جوش اومد...جین ازش تقاضای وام کرده بود و اون...
دندون هاش رو جوری روی هم فشرد که فکش درد گرفت، احساس میکرد فکش لق شده، سکوت خونه بدجور آزارش میداد:
- شما تنها زندگی میکنید؟
براب گفتن همون یه جمله هزار بار جون داد ولی باید میگفت تا بتونه نقشه بکشه که همون روزش رو زهرش کنه!
فنجون قهوه و به لب هاش چسبوند و قهوه ی داغ، خون یخ زده ی وجودش رو به جریان در آورد، صدای آروم نامجون بلند شد:
- من تنهام...همیشه...
پوزخندی زد، اون گفت و جین هم باور کرد، دوست داشت ازش بپرسه تا حالا چندتا زن و مرد رو بدبخت کرده؟ تنها؟ اون و قیافه‌اش؟ نامجون و اون پول ها اونوقت تنهاست؟
چقدر راحت دروغ میگفت...!
کمی دیگه از قهوه نوشید و لیوان رو روی میز گذاشت، کم کم ذهنش داشت پر از نقشه میشد، اون مرد اگه اون چیزی بود که جین فکر میکرد، جین خوب میدونست چطور عذابش بده!
درسته که داشت لطف می کرد و پول بدهی و دیه ی پدرش رو میداد اما در ازاش روح و جسم جین رو ازش گرفت، تو همون مدت، کم عذاب نکشید، کم زجر نکشید، کم غصه نخورد و حرف نشنید!
نفس عمیقی کشید و به سمت نامجون چرخید، داشت نگاهش میکرد، با اون لبخند کج لبش، چشم هاش برق میزد، متنفر بود از اون نگاه و لبخند، از اون چشم های شاد!
نامجون آهسته لب زد:
- بیشتر از تصورات من خوبی!
جین نفسش رو لرزون بیرون داد:
- آفرین با تجربه‌اینا، خوب میتونید خوبی و بدی رو تشخصی بدین!
حرف دلش رو زد، با کنایه زد، تو لفافه زد، اما زد!
نفس عمیقی از اینکه یک اتم از غصه و نفرت روی دلش رو کم کرد، کشید، لبخند نامجون جمع شد، چشم هاش از شفافیت افتاد، سرش رو زیر انداخت که موهاش که به خاطر پایین افتادن سرش، تکون خورد و تو نور خونه برق زد، باعث شد دل جین پیچ بخوره...دوست داشت چنگ بندازه و ریشه موهاش رو بکشه!
نامجون از روی مبل بلند شد که باعث تکون خوردن سخت جین شد، از ترس اینکه دست نامجون بهش بخوره انگشت هاش عصبی خم شد، نامجون نگاهی به جین انداخت:
- برام ناهار درست میکنی؟ من میرم یکم بخوابم...بیدار که شدم میخوام غذا حاضر باشه!
دست هاش رو توی جیب شلوارش کرد و به سمت اتاقش رفت، هوای حبس شده تو ریه هاش رو با شدت بیرون داد:
- من آشپزم مگه!
آروم لب زد و سرش رو به مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست، کی این عذاب تموم میشد؟ از سه ماهِ سی روزه، شیش ماهِ سی و یک روزه...فقط یه نصفه روز گذشته بود!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now