"چپتر دهم"

203 26 24
                                    


از روی بیکاری نگاهی به ساعتش انداخت، نزدیک به 9 شب بود...
هنوز سرش رو بلند نکرده بود که صدای زنی بلند شد:
- خانم میز آماده‌ست!
جیهیو لبخندزنان بلند شد:
- خب بفرمایید شام سوکجین...
واقعا داشت دیوونه میشد، نادیده گرفتن نامجون داشت دیوونه اش میکرد...نه اینکه نامجون براش مهم باشه، نه...رازی که مطمئن بود وجود داره داشت عذابش میداد...
نامجون آه عمیقی کشید، بلند شد و دستش رو به سمت جین گرفت:
- بریم جین...
گرفته بود، لب هاش می لرزید...بغض داشت؟ شاید!
شین هه کنارش ایستاد و دستش رو گرفت:
- اوپا...میشه یکم باهم حرف بزنیم؟ تو برنامه‌ نویسی هم انجام میدی؟
لبخندی زد، دختر دوست داشتنی‌ای بود، آروم گفت:
- آره...خیلی علاقه داری؟
از نامجون دور شد، نگران بود و دلشوره داشت...خیلی سعی میکرد خودش رور کنترل کنه ولی ذهنش آشفته و پریشون بود.
شین هه با ذوق گفت:
- آره خیلی علاقه دارم ولی بابا میگه نباید تو این سن کم انقدر حواسم پرت بشه باید درسمو درست بخونم پزشک بشم...
با دلخوری لبش رو جلو داد، جین دستش رو دور گردنش حلقه کرد:
- میتونم درکت کنم...باباها سخت گیرن ولی با حرف زدن میتونی حل کنی!
خنده ای کرد و با راهنماییِ شین هه، به میز بزرگ غذا نزدیک شدند، نگاهی به میز رنگارنگی که با انواع غذاها چیده شده بود، انداخت.
شسن هه صندلی‌ای برای جین عقب کشید و خودش هم نشست، بقیه هم دور میز نشستند، چشم چرخوند...نامجون نبود و جایی هم برای نشستن نبود!
حضورش رو پشت سرش حس کرد، لبخند غمگینی زد و دست هاش رو پشت صندلی جین گذاشت:
- ببخشید...
برای چی عذرخواهی میکرد؟ برای شرایطی که توش گرفتار شده بودند؟
جین لب هاش رو به هم فشرد و سکوت کرد، جیهیو که کنار هانسول بالای میز جا گرفته بود با تحقیر به نامجونی که پشت سر جین ایستاده بود نگاهی کرد و گفت:
- مثل همیشه...این میز برای تو جایی نداره بهتره روی زمین بشینی!
و شروع به خندیدن کرد، جین نمی دونست چرا قلبش به درد اومد، دست هاش رو زیر میز مشت کرد که نامجون با صدای لرزونی گفت:
- حرفی نیست...
سوهیون عصبی صداش رو بلند کرد:
- مایا...مایا یه صندلی برای نامجون بیار!
دست هاش از شدت عصبانیت می‌لرزید و نگاه های خشمگینش رو به مادرش پرتاب میکرد، جیهیو با چشم های تنگ شده و ابروهایی گره خورده نگاهش میکرد.
هانسول دست جیهیو رو گرفت و آروم چیزی بهش گفت که جیهیو چشمش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد.
لبخندی زد و گفت:
- بفرمایین...
اما جین‌ نتونست بخوره، تنها کسی که باهاش آشنایی داشت نامجونی بود که خمیده و ناراحت بالای سرش ایستاده بود.
زنی بالاخره، صندلی رو کنار جین گذاشت و نامجون روش نشست.
نگاهش نکرد، دوست نداشت نگاهش کنه و بهش حس ناتوانی بده، با تعارف دوباره ی جیهیو، جوهیوک براشون غذا کشید و بعد...صدای سکوت بود و چنگال و چاقو...
به آرومی میخورد و حواسش بود که مرد کناریش که امشب بد مظلوم شده بود فقط با غذاش بازی کرد، حتی دریغ از خوردن دونه ای برنج...مدام آب و نوشابه میخورد...دستش رو مشت میکرد و میفشرد و روی پاش دست میکشید، تا اینکه بالاخره طاقت نیاورد و آروم گفت:
- مامان من...
سرش رو بلند نکرد برای دیدن واکنش زنی که حدس میزد مادر نامجون باشه، اما وقتی صدای بلند زن رو شنید نگاهش رو بالا کشید:
- به من نگو مامان عوضی!
نامجون درمونده نالید:
- آخه چرا؟ مگه تو مادر من نیستی؟
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، جیهیو نمکدون کوجیک کریستالی رو که کنارش بود برداشت و به سمت نامجون پرت کرد، شین هه جیغ کوتاهی زد. نمکدون مستقیم به وسط سینه ی نامجون برخورد کرد که از دردش جین آخِ آرومی گفت، دست و پاش می لرزید از ترس، نامجون هیچی نگفت، فقط با غصه چشم هاش رو بست و لب گزید.
جیهیو بلند شده بود و چهار ستون بدنش عصبی می لرزید، چشم هاش سرخ شده بود، هانسول بلند شد و بازوی جیهیو رو گرفت تا آرومش کنه.
جیهیو فریاد کشید:
- تو حق نداری به من بگی مامان، تو بچه ی من نیستی... تو هیچ نسبتی با این خانواده نداری، تو پس مونده‌ی یه اشتباهی، میفهمی؟ اشتباه! حق نداری بهم بگی مامان!
هانسول عصبی رو به نامجون گفت:
- بگو غلط کردم...زودباش!
دهن جین باز مونده بود، سانتا که سمت دیگه ی جین نشسته بود دستش رو گرفت، نگاه مات شده اش رو به چشم هاش دوخت.
سانتا با بغض لب زد:
- نباید میومدین...نباید!
عربده ی هانسول باعث شد از جا بپره و کمی عقب بکشه:
- بگو گه خوردم آشغال... با توام!
نگاهش رو به نامجون دوخت که با شونه های خمیده بلند شد، نگاهی حاکی از درد به جیهیو کرد و آروم لب زد:
- غلط کردم...غلط کردم که گفتم!
لب هاش رو به هم فشرد، برگشت و به جین نگاه کرد و سر تکون داد، سوهیون مشتش رو روی میز کوبید و غرید:
- نمیشه یه بار این جمع کنار هم باشه و مشکلی نداشته باشیم؟
جی‌اون با نفرت به برادرش توپید:
- این جمع که مشکلی نداره، همیشه وجود این نکبتِ که باعث میشه دعوا و بحث پیش بیاد!
جوهیوک غرید:
- بس کن جی‌اون...آتیش بیار معرکه نشو!
جی‌اون جیغ زد:
- تو یکی دهنت رو ببند!
جین متحیر از جو متشنج روبروش بود که نامجون به سمتش رفت و دستش رو محکم گرفت و به دنبال خودش کشید، به سمت در خروجی رفت، جین به دنبالش کشیده میشد که با صدای فریاد نامجون بدنش رو منقبض کرد:
- مایا! مایا کت جین رو بیار!
چند لحظه طول کشید تا مایا با کت جین برگشت، نامجون کت جین رو چنگ زد و به دستش داد، از پشت سر صدا میومد و کسی نامجون رو صدا می کرد اما نامجون بی توجه به صداها، با صدای لرزونی که از بغض می لرزید گفت:
- بپوس کتت رو!
وقتی کتش رو پوشید باز هم دنبالش کشیده شد، تقریبا دنبال نامجون میدویید، قدم های سریع و بلند...دستش سرد بود، تمام وجود اون مرد امشب سرد بود!
گیج بود، هیچ کدوم از اتفاقاتی که امشب دیده بود به نظرش واقعی نمی اومد، یعنی جیهیو مادر نامجون بود؟ پس چرا...چرا نمکدون رو به سمتش پرت کرد؟ چرا حتی نذاشت بهش بگه مامان؟ اصلا کدوم مادری با بچه اش اینطور برخورد میکرد؟
در ماشین رو باز کرد و جین رو داخل هل داد، خودش هم‌ نشست و با بوق ممتدی شروع به حرکت کرد، مرد نگهبان که در رو براشون باز کرده بود با شنیدن بوق از اتاقک نزدیک به در بیرون دویید و سراسیمه به سمت در رفت و در رو باز کرد.
پشت سر هم روی فرمون مشت می کوبید، انگار تو حال خودش نبود، با سرعت سرسام آوری می روند و جین به صندلی چسبیده بود، نگاهش رو به نامجونی که صورتش عرق کرده بود دوخت، تو اون تاریکی و با اون حال و هوای ترسون جین هم میتونست ببینه، چشم هاش رو بست، جرات نداشت به مرد کناریش نگاه کنه، جرات نداشت به خیابونی چشم بدوزه که نامجون مثل دیوونه ها داخلش رانندگی میکرد...
بعد از چند دقیقه که مدام به چپ و راست میرفت، بالاخره چشم باز کرد و کمربندش رو بست، تازه سر جاش مستقر شده بود که نامجون توی کوچه ی فرعی پیچید و محکم روی ترمز زد!
شانس آورد کمربندش رو بسته بود وگرنه با سر توی شیشه میرفت، با صدای ضربه ی محکمی که از کنارش اومد با وحشت بهش نگاه کرد، سمت راست صورتش روی فرمون بود...
امشب اتقدر شوک بهش وارد شده بود که فقط نگاهش کرد، کمی که گذشت نامجون سرس رو بلند کرد، چشم هاش برق میزد، نالان لب زد:
- جین...میشه تو برونی؟ تواناییش رو ندارم...
تنها سر تکون داد و کمربندش رو باز کرد، نامجون از ماشین پیاده شد اما جین از روی صندلی شاگرد روی صندلی راننده پرید، نامجون روی صندلی جین نشست و در رو محکم به هم کوبید، صندلی رو خوابوند و دراز کشید و مچ دستش رو روی صورتش گذاشت.
نگاهش بهش انداخت و آروم حرکت کرد، نمی دونست از کدوم طرف بره، دقیقا مثل زندگیش که نمی دونست داره به کدوم سمت میره.
آهسته لب زد:
- از کدوم سمت برم نامی...
تکونی خورد و بعد از چند لحظه گفت:
- دنده عقب بگیر، بپیچ تو همون خیابونی که داشتیم میرفتیم، مستقیم بریم و دوتا خیابون رد کنیم بقیه اش رو خودت میتونی بری!
صداش گرفته و خش دار بود، میخواست ازش بپرسه تو اون خونه چخبر بود؟ اون آدما کی بودن؟ کی بودن که اینطور کوبیدنت؟
ولی نپرسید...ترسید که بپرسه...حالش خوب نبود، اونی که براب اولین بار وارد اون خونه شده بود و با اینکه باهاش رفتار بدی نداشتند ولی حالش خوب نبود چه برسه به نامجونی که مورد حمله ی توهین هاشون قرار گرفت...
به روبرو خیره بود که صدای گرفته ی نامجون بلند شد:
- امشب بانو میاد خونه‌مون...
ابرو درهم کشید، بانو؟ بانو کی بود؟ مادربزرگش بود؟
سکوت کرد که نامجون ادامه داد:
- واسه همین امشب نبود...رفته بود معبد.‌..
نفسی گرفت و گفت:
- بعدش میاد پیش ما...
باز هم عمیق نفس کشید، هر چند لحظه یک بار از ته دلش نفس میگرفت، انگار داشت سعی میکرد که خفه نشه...که نفس بکشه!
کم کم به خونه نزدیک میشدن که تلفن نامجون زنگ خورد، نیم نگاهی بهش انداخت، دست کرد توی جیبش و تلفنش رو بیرون کشید.
نور تلفنش که روی صورتش افتاد تازه تونست سمت راستش رو ببینه که ورم داشت...نیم نگاهی به جلو انداخا، داخل کوچه پیچید ولی حواسش پیش صدای خسته اش بود:
- آره عزیزدلم...داریم میریم خونه..‌
سکوت کرد، طرف مقابلش داشت حرف میزد، مخاطبش کی بود که عزیزدلش بود؟
نامجون دوباره گفت:
- بیا هستیم...قربونت برم...تازه تو مگه کلید نداری؟...چیزی هم نشده...یکم جین حالش خوب نبود داریم برمیگردیم...
جلوی در خونه نگه داشت و به سمتش چرخید، هنوز اخم داشت، چشم هاش بسته بود، لبش لرزید و با صدایی لرزون گفت:
- نه...هیچی بهم نگفتن...همه چی خوب بود...بانو جان باید برم در رو باز کنم عزیزم...میبینمت!
تماس رو قطع کرد و پایین برد و جین هنوز گیجِ اتفاقاتِ امشب بود!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now