"چپتر سوم"

237 29 41
                                    

تلو تلو خوران تو نور کمی که ناشی از تیربرق کوچه از لا به لای پنجره به داخل خونه خزیده بود، خودش رو به آشپزخونه رسوند، سرش بدجوری تیر میکشید و درد می کرد.
وقتی خودش رو خالی نمی کرد و سعی می کرد روی خودش تسلط داشته باشه و خودش رو کنترل کنه همیشه نتیجه اش همین بود، تهش میشد یه درد وحشتناک که نه تنها سر و مخچه و گوش و چشمش رو از کار مینداخت، بلکه تمام بدنش رو به جنگی می طلبید که همیشه مغلوبش بود؛ و تو اون نبرد، هیچوقت کسی نبود وقتی نامجون داشت از درد ناله میکرد و بالشت رو بین دندون هاش فشار میداد، یه لیوان آب به دستش بده!
خسته و کم نفس، از درد شدید سرش به دیوار تکیه داد، چند قدم فاصله دلشت تا قرص مسکنی میشد آرامش برای وجودش ولی دور بود، دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشاری به سرش داد و خسته نالید:
- خدا...
کف دستش رو به دیوار زد و خودش رو از دیوار فاصله داد و تمام توانِ بی توانش رو جمع کرد و خودش رو به خشاب قرص رسوند.
با چشم هایی که تنگ کرده بود قرص رو از خشاب خارج کرد و توی دهنش گذاشت و بدون هیچ نوشیدنی با آب دهن پایین فرستاد، با تیر کشیدن سرش، به بدنه ی فلزی یخچال تکیه اش داد تا سردی یخچال آرومش کنه، تا مرهم بشه به سر دردمندش، اما آروم نمیگرفت که هیچ، هر لحظه دردش شدیدتر میشد!
همونجا پای یخچال به زمین چسبید و به روبروش خیره شد، اما درد نمیذاشت، کاسه ی چشمش رو آزار میداد، انگار چشمش نبض داشت و محکم می کوبید!
خم شد و پیشونی اش رو به سرامیک های یخی تکیه داد، بی رمق بود...
نمیدونست چند دقیقه تو اون حالت بود که بالاخره دردش کمی آروم گرفت، کمی کوتاه اومد از زجر دادن نامجون.
چشم هایی که میسوخت رو باز کرد و سرامیک هایی که میدونست سرمه ای رنگِ و تو تاریکی شب مشکی به چشم میومد، جلوی چشمش بود، همیشه سرش به زمین بود، همیشه سرش به زمین خورده بود، نامجون همیشه همین بود...
تو کدوم برهه از زندگیش کسی بود که بتونه دستش رو بگیره و بگه، نترس که من هستم پشتت، جز بورا بانو و سویا بانو، کی بود که یه ذره، قد یک پشیز براش مهم باشه مردن و زنده بودنش؟ بورا بانوی عزیزش که چهارده سال پیش رفت و تنها سویا براش مونده بود که اونم پیش دختر و دامادش بود...دختر و داماد یا؟
آهی کشید:
- یا چی نامجون؟
بلند شد، کشون کشون به سمت پنجره رفت، خیره شد به تاریکی شب که مهتاب کمی از قیرگون بودنش رو گرفته بود، تو دل این تاریکی ها چه اتفاقاتی که نمی افتاد و نامجون...چقدر تو دل این تاریکی ها زخم خورد:
- یادته نامجون؟ یادته شب ها که میترسیدی حتی حق نداشتی پات رو از اتاقت بیرون بزاری؟ یادته شب ها که میترسیدی، باید میرفتی زیر پتو در حالی که بقیه راحت میتونستن برن بیرون؟ میتونستن برن صداشون کنن؟
چشم هاش رو بست و پیشونی دردناکش رو به شیشه تکیه زد و با بغض ادامه داد:
- فقط تو بودی...تو اضافه بودی...یادته نامجون؟ یادته چقدر غصه خوردی؟
خیلی سخت بود، تو این دنیای بزرگ تنها بودن، سخت بود وقتی شب ها بیخواب شدی، تو باشی و یک خونه ی خالی...تنها بود...تنهای تنها!
آهی کشید، سینه اش خالی شد و دوباره پر شد. خودش رو از خنکیِ لذت بخش شیشه کند، این چیزها آتیش درونش رو خاموش نمی کرد.
عقب گرد کرد سمت اتاقش، پیرهنش رو از تنش کند و گوشه ای انداخت، زیر پتو خزید، خنکای ملحفه و تخت خیلی براش لذت بخش بود که باعث شد لبخند کوچیکی بزنه. کمی تن لختش رو روی ملحفه ی سفید رنگ کشید، نرمیش آرامش میداد بهش، کم کم چشم هاش سنگین شد و سردرگم از اینکه فردا چه بلایی سرش میاد خوابش برد!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now