"چپتر ششم"

214 23 45
                                    

چون یادم رفته بود ویدیوشو بزارم تو پارت یک:))
هم اینجا باشه و هم تو پارت یک میزارمش، دوسش داشته باشین:)

*******

کتش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت، نگاهی به جینی که روی کاناپه دست هاش رو بغل کرده بود و خوابیده بود انداخت، دیشب موقع تماشای تلویزیون خوابش برده بود و نامجون دلش نیومد بیدارش کنه و اولین شب حضورش تو اون خونه رو با اجبار کنارش بودن خراب کنه، براش بالشت و پتویی برد و شوفاژ خونه رو زیاد کرده تا راحت بخوابه، یادداشتی براش نوشت و خونه رو ترک کرد.
انگار نفس کشیدن براش لذت بخش تر شده بود، حتی ترافیک طولانی هم نتونست حال خوبش رو خراب کنه، به شرکت رسید و با حال خوب به خانوم چو سلام کرد، خانوم چو سربلند کرد و با دیدن صورت خوشحال نامجون متعجب بهش سلام کرد، هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که شنیدن صدایی باعث شد میخ بشه:
- سلام!
مات شده به در سفید رنگ اتاقش خیره شد، اون؟ اینجا؟ مگه میشد این مرد یادش بیوفته نامجونی هم وجود داره؟ مگه میشه؟
وقتی دوباره صداش به گوشش رسید به سمتش چرخید و دید، مردی 53 ساله با موهایی جوگندمی، اخمی عمیق و چشم های تیز و قدی کمی کوتاه تر از نامجون...این مرد...اینجا چیکار میکرد؟
وقتی داشت مرهم پیدا می‌کرد برای زخم هایی که بهش زده بود...انگار نفسش رو باز گم کرده بود که یونگی و حضورش به دادش رسید، کنارِ هانسول همکار بود و رو به مرد جوگندمی:
- به به، سلام آقای هانسول...حال شما قربان؟
قبل اینکه مرد روبروش جواب بده، هانسول جواب داد:
- حالت خوبه یونگی؟ ما که همین الان...
یونگی خنده ای کرد و رو به هانسولِ همکار گفت:
- نه رفیق با تو نیستم...با ایشونم!
و با مرد روبروش دست داد که بر خلاف همیشه که به نامجون اخم میکرد، به یونگی می‌خندید، یادش نمی‌یومد هانسول روبروش، هیچوقت برای کسی دیگه ای جز نامجون اخم کرده باشه...هانسول روبروش لبخندی زد به هم نام جوون ترش و گفت:
- تشابه اسمی هم جالبه، خوشحالم جوون خوب و کاربلدی مثل شما هم اسم منه!
از اون همه احترامی که برای لی هانسول به کار میبرد متعجب نشد، همیشه اون مرد اینطوری بود...همیشه و برای همه جز نامجون!
لی لبخندی زد و دستش رو فشرد، همونطور مات مونده بود، یونگی کمی خودش رو به نامجون نزدیک کرد و به طور کاملا حرفه ای، با آرنجش به پهلوش کوبید که نامجون به خودش اومد.
لبخند سختی زد:
- خوش اومدی...بفرمایین!
یونگی با تعجب نگاهش کرد:
- چرا سر و ریختت اینه؟
لبخند دلقکانه‌اش رو ادامه داد:
- چیزی نیست...
در اتاق رو باز کرد و کناری ایستاد تا داخل بشه، یونگی و هانسول بعد از خوش و بش کوتاهی با هانسول بزرگتر که نامجون خیلی دوست داشت اسم دیگه ای براش به کار ببره، اون هارو ترک کردن و نگاه نگران یونگی حتی وقتی ازشون دور میشد به نامجون دوخته شده بود و نامجون توانایی این رو نداشت با حرکتی، اشاره ای یا لبخندی بهش اطمینان بده که همه چیز خوبه...
مرد مبهوت کننده از کنارش گذشت، هنوز سرپا و پر قدرت بود، با وجود جیهیو چیز عجیبی نبود.
پشت سرش داخل اتاق شد و در اتاق رو بست، تکیه زد به در اتاق و به هانسولی که به اتاقش نگاه خریدارانه میکرد، خیره شد.
پوزخند صدادارش شروع خوبی برای گفتگوشون نبود:
- شلخته اس!
و با سر به میز کارش اشاره کرد که کمی از اثرات پرکاری دیروز به هم ریخته بود، به خودش جرات داد و زبون باز کرد:
- دیروز کمی سرمون...
نذاشت حرفش شکل بگیرا و تند گفت:
- نیومدم چرت و پرتات رو بشنوم!
دهنش بسته شد، لب به لب بسته بهش خیره شد که گفت:
- اومدم ببینم این چیزایی که شنیدم درسته یا نه؟
همونطور بهش نگاه کرد، نخواست چیزی بپرسه که تیکه‌ی دیگه‌ای بارش کنه، به اندازه کافی نامهربونی دیده بود، نمی خواست خودش کاری کنه که خریدارش باشه، روبروی نامجون ایستاد و دست در جیب فرو برد و نامجون خیره ی سینه ی ستبرش شد، کاملا مشخص بود نتیجه ی ورزش مستمر بود که بدنش حتی از نامجون ورزیده تر بود، اون مرد واقعا 53 سالش بود؟
زمزمه کنان با همون لحن تند و توبیخ گرانه‌ی 27 سال گذشته‌ی زندگیش گفت:
- کلاغا برام خبر آوردن یه پسر بردی خونه!
نامجون تند به چشم هاش خیره شد تا حرفی بزنه:
- میدونی که اصلا وجودت برام مهم نیست، نفس کشیدن و بود و نبودت برام مهم نیست...اصلا برام مهم گرایشت درسته یا نه یا با کی گرایش داری، مهم نیست اونی که میبری خونه سالم باشه یا نباشه، هزارتا درد و مرض به جونت بندازه یا نه...برای من آبروم مهم تره میفهمی؟ نمیخوام پشت سرم همه‌ی اونایی که تورو به من نسبت میدن، بگن تو یه همجنس باز کثیفی...
از اینکه براش مهم نبود دلگیر شد، از اینکه توی چشم هاش زل زد و گفت مهم نیستی...همیشه سوالش این بود که چرا؟
نتونست چیزی بگه که ادامه داد:
- اون کیه که بردی خونت؟ هان؟ نکنه از این پسرای خیابونیه...
وسط حرفش پرید، حاضر بود تمام تهمت ها و حرف هارو به جون بخره، اما نمیذاشت به جین تهمتی وارد بشه:
- اون کلاغی که برات خبر آورده از همه چیز خبر نداشته...اونی که بردم خونه‌ام در واقع بهم افتخار داد و اومد خونه‌ام...
مکثی کرد و توی مردمک های چشم هاش خیره شد تا تاثیر حرف هاش رو ببینه، با صلابتی که از نامجون جلوی اون مرد بعید بود گفت:
- همسر منه...یعنی حق ندارم همسر قانونی خودم رو ببرم خونه‌ام؟
نمی دونست چرا جلوی چشم همه و پیش همه اعلام میکرد جین همسرشه، هانسول سکوت کرد، مردمک قهوه ای رنگش کمی تنگ شد ولی هیچ واکنش دیگه ای نداشت، اون مرد چطور میتونست انقدر خونسرد و بی تفاوت باشه؟
بعد از مدتی که خیره ی نامجون بود و نامجون زیر نگاهش جون داد تا وا نده و سر پایین نندازه، گفت:
- با همجنس خودت ازدواج کردی؟ کجای دنیا رسمه این بازیا؟ نکنه مراسم عروسی هم گرفتی؟ الان باور کنم؟
زمزمه کنان پرسید:
- کجای دنیا عاشق بودن جرمه؟ چرا نباید باور کنی؟
چشم هاش بین چشم های نامجون نوسان داشت، آهسته تر از نامجون گفت:
- آره...دلیلی نداره باور نکنم...اگه عارت نمیشد از این ازدواج انقدر بی سر و صدا ازدواج نمیکردی!
لبخندی زد، یعنی براش مهم بود؟ یعنی میشد بعد اون همه سال؟
- خب راستش...یکم مشکل دارم که باید رفع کنم...بعد یه عروسی بزرگ میگیرم!
پوزخندی زد و کمی عقب کشید و دوباره بهش پشت کرد، نامجون نگاهش رو به کت شلوار خوش دوخت قهوه ای که به تن داشت، داد. بازهم از خودش پرسید اون مرد واقعا 53 سالش بود؟ چرا بیشتر از اون مرد احساس پیری میکرد، چرا اعتماد به نفس اون مرد رو نداشت؟
با تمسخری که توی صداش موج میزد گفت:
- فکر نکن برام مهمی و دوست دارم تو عروسیت باشم و این مزخرفات، فقط دوست دارم هرچه زودتر دهن یاوه گوهارو ببندی...فهمیدی؟
حالش؟ حالش طوری بود که انگار یه کاتیوشا مستقیم به برج پایگاه نظامی وجودش کوبیده شده بود، فکش منقبض شد، خواست باز بپرسه که چرا ولی بی توجه به حال نامجون ادامه داد:
- به هرحال...سعی کن به آدمای کم عقل اون دورو بر بفهمونی که همسرته...میفهمی؟
باز هم پوزخند زد و امان از اون پوزخند ها که داشت دیوونه اش می کرد:
- مادر جون بفهمه عزیز دردونه اش بی سر و صدا ازدواج کرده چه حالی میشه؟
به اینجا فکر نکرده بود که وقتی هانسول بفهمه، سویا بانو هم میفهمه و مسلما به راحتی که از دست یونگی راحت شد، نمی تونست از دست نصیحت ها و اخم های بانو خلاص بشه، علاوه بر اون...سویا همه کسش بود، هیچوقت دوست نداشت اخم بیاد رو صورتش...
با صدای لرزونی که ناشی از حملات ناجوانمردانه اش بود گفت:
- چرا؟ چرا با من اینطوری میکنی؟ تو که برات آبروت مهمه، تو که خدا و مسیح رو قبول داری تو که هر روز میری کلیسا و دست هاتو به هم میچسبونی و برای گناهات طلب بخشش داری...چرا منو به عنوان پس...
تند به سمتش برگشت و سیلی محکمی به صورتش زد، حتی توجه نکرد که دقیقا دستش رو روی قسمتی که کبود بود، فرود آورده بود، فریاد زد:
- خفه شو!
حتی نذاشت کلمه اش کامل بشه و اون نسبت خونی رو بگه...درد بدی داشت این همه بی توجهی...قلبش رو روی ذغال داغ حس میکرد، نفسش...حس میکرد بین گلو و دهن گیر کرده...
بد درد داشت که حتی نپرسید چه به روزت اومده که صورتت اینجور شده...
اون مرد با اون چهره هر روز جلوی خدا خم و راست میشد و دعا میخوند و اونوقت اینطور عذابش میداد، چرا نمیفهمید نامجون محتاج حمایت مالیش نیست، اون وجود و محبتشون رو میخواست...
صورتش خشمگین بود، نفسی پر از حرص کشید و گفت:
- نمی خوام دوباره بحث کنیم، دفعات قبل نتیجه اش رو خودت دیدی، دیگه حرفی در این مورد نزن، منم حرفم رو زدم...گند نزن به آبروی من به خاطر یه شناسنامه و اسم و فامیلی که هست و نیستش مهم نیست برام!
نامجون رو کنار زد و بیرون رفت، با رفتنش آوار شد روی زمین، چطور فکر میکرد امروز بهترین روزه؟
در بسته شد و یک جفت کفش کنارش ایستاد و بعد یونگی روبروی زانوهاش خم شد و نگران گفت:
- نامجون؟
لبخند تلخی زد، نامجون؟ اون جون چسبیده به ته اسمش دیگه چی بود؟ وقتی که جونی تو تنش باقی نمونده بود...
یونگی بازوش رو گرفت و کمی فشار داد و آهسته تر گفت:
- نامجون خوبی؟ هانسول چرا داد زد؟
جوابش رو نداد، توان حرف زدن ازش صلب شده بود، نیرویی نداشت که آرواره هاش رو به حرکت در بیاره، صدایی نبود که تارهای صوتیش رو به ارتعاش بندازه و حروف رو ادا کنه.
یونگی بازوش رو برادرانه نوازش داد و گفت:
- چی گفت بهت؟ هان؟ چی گفت که رنگت پریده؟
بی روح به یونگی نگاه کرد و سرش رو تکون داد، انگار درد توی چشم هاش رو خوند، دستش رو دور شونه اش انداخت و سر نامجون رو به سینه اش تکیه زد و آروم گفت:
- فهمیدم...فهمیدم رفیق...
چشم هاش رو بست، سعی کرد به خودش مسلط بشه، باز بلند بشه...
شکستن و وصله پینه خوردن کار نامجون بود!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now