"چپتر نهم"

203 26 29
                                    


تا وقتی هوسوک و جین از توی آشپزخونه بیرون بیان، با نگرانی به در آشپزخونه خیره شد و هیچی از حرف ها و نصیحت های یونگی نفهمید، نگران بود از اینکه هوسوک چیزی بگه و جین بویی ببره، قلبش توی سینه اش بیقرار میکوبید و دوست عزیزش، یونگی مدام میگفت تمومش کنه، از راه دیگه ای وارد بشه، که طور دیگه ای به جین ثابت کنه علاقه اش رو ولی نمی فهمید چه آشوبی تو دل نامجون به پاست!
وقتی هوسوک و یونگی عزم رفتن کردند، بازوی هوسوک رو گرفت و گوشه ای کشید:
- هوسوک اگه بفهمم...
هوسوک نیم نگاهی به یونگی که با جین حرف میزد انداخت و بین حرف های نامجون پرید:
- مطمئن باش چیزی بهش نگفتم! انقدر تو ذهنش پست و عوضی ثبت شدی که دوست نداره اسمت رو بشنوه!
خیره شد به اخم های هوسوک، جین چی بهش گفته بود؟ بی اراده فکرش رو روی زبونش جاری کرد:
- جین چی بهت گفت؟
هوسوک سرش رو تکون داد و از نامجون دور شد و کنار یونگی ایستاد، دستش رو توی دست یونگی جا کرد و یونگی لبخندی بهش زد.
بعد از خداحافظی ای طولانی خونه رو ترک کردن و نامجون موند و جینی که ازش دوری میکرد!
جین با حرص دکمه های بلوزش رو باز کرد و به سمت اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه، بعد کمی تعلل به سمت اتاق رفت و در زد، وقتی جوابی نشنید به خودش جرئت داد و در اتاق رو باز کرد، جین روی تخت خوابیده بود و به سقف نگاه میکرد، با وارد شدن نامجون پوزخندی زد:
- میخوای بخوابی دیگه؟ بیا تختت آماده‌ست!
از لحن تلخش خوشش نیومد، آروم به سمتش رفت و گوشه ی تخت نشست:
- هوسوک چی گفت بهت؟
نگاه سردی به نامجون انداخت و آروم گفت:
- نترس...لو نداد که چه گندی زدی تو گذشته ات که حتی یه نفر هم دور و اطرافت نیست!
حرف هاش تلخ بود، اما نه به خاطر اینکه سعی میکرد عذابش بده، به خاطر اینکه حرفش حقیقت داشت و واقعا افراد زیادی دوروبرش نبودن...تنها بود و تنها!
بی حرف پلیورش رو از تنش بیرون کشید و کنار جین دراز کشید، جین نمی خواست پیش نامجون باشه، باید راه میومد باهاش تا جین باهاش راه بیاد...
همونطور که به نیم رخ جین خیره بود، آروم لب زد:
- اگه نمیخوای اینجا بخوابی مشکلی نیست...فردا یه تخت میگیرم برای اتاق آخری، از فردا شب میتونی بری اونجا!
چشم بست، نمی خواست خوشحالی جین از دور شدن از خودش رو ببینه!

*^*^*^*

امضایی زیر کاغذ تاییدیه حقوق زد و داخل پوشه گذاشت، به صندلی تکیه زد و دست هاش رو بالای سرش کشید.
کتفش میسوخت و باعث اخمش میشد، دستی به کتفش کشید و تلفن اتاق رو برداشت و شماره‌ی خانم چو رو گرفت، خیلی طول نکشید تا جواب بده:
- بله رییس...
- خانم چو میشه لطف کنین به آقای مین بگین بیان تو اتاقم؟
- بله رییس!
چند دقیقه بعد یونگی روبروش نشسته بود، می خواست شروع کنه، پیش خودش و اون مرد قول داده بود به اون خانواده سروسامون بده...و به قولش عمل میکرد!
دست هاش رو درهم گره کرد و گفت:
- شنیدم یه پسرخاله داری که دکترِ...
خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد و سری تکون داد:
- شنیدی؟ خسته نباشی...میتونم بشمرم چندبار باهاش بیرون رفتیم!
لبخندی زد و به صندلی تکیه داد:
- میشه ازش بخوای یه پزشک خوب و ماهر پیدا کنه؟
ابروهاش رو بالا برد:
- برای خودت؟ تو که بهترین...
بین حرف هاش پرید، فعلا نمی خواست درمورد خودش حرف بزنه، سری تکون داد و گفت:
- برای خودم نه...برای جایون...خواهر جین...برای جراحی زانوش!
یونگی موشکافانه نگاهش کرد، نامجون بهش خیره شد، چیزی برای پنهان کردن نداشت...ترسی هم نداشت...
بعد از کمی سکوت سنگین گفت:
- میدونم چی تو سرت میگذره...به نظرت جین که هیچ، خواهرش قبول میکنه؟ فکر نکنم چشم دیدنت رو داشته باشه...سایه‌ات رو با تیر میزنه!
نوک انگشت هاش رو به هم‌تکیه زد و از لابلاشون به یونگی خیره شد:
- فعلا اونی که میخوام رو پیدا کن...جایون با خودم!
پوزخند زد، متنفر بود از اینکه یکی با پوزخندهاش روی اعصابش راه بره!
یونگی با لب های کج شده گفت:
- میخوای چیکار کنی مثلا؟ بزنی پس سرش بیهوشش کنی ببری اتاق عمل وقتی هم که بیدار شد کار از کار گذشته باشه؟
داشت حوصله اش سر میرفت، به اندازه‌ی کافی توی زندگیش مشکلات داشت، نمی‌خواست راح حلشون رو یکی یکی برای یونگی توضیح بده ببینه مورد قبولش هست یا نه!
بی حوصله گفت:
- یونگی بس کن...بذار قدم اول رو بردارم...بقیه اش رو یه کاری میکنم!
یونگی بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت گفت:
- موقع انجام هرکاری اگه قدم اول رو اشتباه برداری تا اخر اشتباه میری!
کنار در ایستاد و ادامه داد:
- حرفی نیست...من به هیونون میسپرم...ولی داری با کارهات نگرانم میکنی نام...راهی که میری درست نیست!
در رو بست و نامجون خیره موند به در بسته!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now