"فصل دوم : چیز هایی هم‌ هست"

213 25 34
                                    

"چپتر پنجم"

شجاع ترین شخص دنیا هم که میبود، وقتی تمام نفرت دنیا توی دلش انبار شده بود...وقتی حرف از روح و جسم میومد وسط...می ترسید!
هیچ لحظه ای توی عمرش به اندازه ی لحظه ای که نامجون ازش خواست به اتاقش بره نترسید، ترس تک تک سلول های بدنش رو به لرزه انداخته بود. بدترین صحنه های ممکن جلوی چشمش می اومد، کارهایی که ممکن بود نامجون ازش بخواد و انجام بده از جلوی چشم هاش رد میشد...
وقتی توی آغوشش کشید، از اون همه نزدیکی به مرد نفرت انگیز زندگیش، به حالت مرگ افتاد. هنوز توی شوک بود که چیشد که دست از سرش برداشت، که دور شد ازش، که کنار کشید و گفت لباس بپوشه و حالا...کنارش توی ماشین نشسته بود!
با اخم های درهم و چشم های قرمز زل زده بود به روبروش و می روند، خیره ی دست هاش شد که تا نیم ساعت پیش توی تخت اون مرد، دورش حلقه شده بود و حالا دور فرمون گره خورده بود.
دست های بزرگش که رگ های پشت دستش بهش ابهت خاصی داده بود ولی اون دست ها، نه باعث دل آشوبه ی ناشی از عشق میشد، نه باعث هوس بودن بینشون...فقط و فقط ترس بود!
فراموش نکرده بود که قرار بود خونش رو تو شیشه بکنه، ولی وقتی گفت بیا تو اتاق، خونش سوخت!
باز هم نفس لرزونی کشید که صدای نامجون بلند شد:
- چته؟ دیگه چی میخوای؟ چرا هی آه لرزون میکشی و دل منو خون میکنی؟
با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد، نگاهش رو از جین گرفت و چرا جین برای یک ثانیه احساس کرد چشم هاش مظلوم بود؟ اما باز هم مار تنفر توی وجودش سربلند کرد و شروع به نیش زدن کرد:
- شما مگه اصلا دل دارین؟
باز هم نیم نگاهی به جین انداخت و لبخند تلخی زد:
- نه...دلی برام نمونده!
دوباره به روبروش نگاه کرد، جین به این فکر کرد چرا داره تحملش میکنه؟ خودش می دونست با اون نیش و کنایه ها، هر لحظه ممکنه بیخیال قرارداد و هرچیزی بشه ولی...چرا تحملش میکرد؟ چرا حرفی نمیزد؟ مگه جین قرار بود بهش پول بده که هرچی بهش میگفت هیچی نمیگفت؟
داشت براش معما میشد اون مرد تنفر برانگیز، اون مرد متعفن...
حتی از نیم رخ هم جذاب بود...حال بهم زن بود!
روش رو از نامجون گرفت و لبش رو گزید، لبش رو از ترس گزید، اگه نامجون ولش می کرد و میگفت به خاطر شاخ و شونه هایی که میکشی نمیخوامت چی؟ هیچی نداشت...هیچی...ولی نمی تونست اون نامردی رو هضم کنه وقتی جین ازش درخواست وام کرد ولی نامجون توی چشم هاش زل زد و گفت معشوقه‌ام باش تا بهت پول بدم...
فقط به خاطر آبروی خودش بود که شرکت بزرگش رو به هم نریخت و داد و بیداد راه ننداخت، ولی وقتی دید راهی نیست...که هر راهی که میره تهش بن بستی بزرگتر از دیوار چین هست...موافقت کرد و الان اینجاست!
بین دو راهی اینکه صبر کنه و دوام بیاره تا اون مدت تموم بشه، یا اینکه صبر کنه و دوام بیاره و انتقام بگیره ازش...اما اگه تو راه دوم نامجون پسش میزد چی؟

* * * * * * *

با تمام توان پاش رو روی ترمز گذاشت که صدای جیغ لاستیک ها بلند شد.
آروم لب زد:
- بپر پایین...فردا هم نیا...به وقتش بهت زنگ میزنم!
قلبش داشت از سینه‌اش در میومد برای نگاه کردن به صورت مثل ماه جین ولی جون کند و نگاه نکرد:
- آقای کیم؟
با حرص به سمتش چرخید و گفت:
- من اسم دارم، فهمیدی؟ اسمم هم نامجونه...هجی کنم برات؟
و با چشم های طوفان زده به جین نگاه کرد که بدون هیچ حرفی زل زده بود تو چشم هاش، خدا می خواست جونش رو بگیره که اون چشم هارو به جین داده بود؟ با دیدن چشم هاش نرم شد، دوستش داشت...دوست داشتن که شاخ و دم نداشت!
جین لب هاش رو باز کرد و آروم گفت:
- نامجون؟
با پیچشی که توی دلش خورد گفت:
- جانِ نامجون...بلوط من...
باز چشم های جین گشاد شد و نفس نامجون جایی بین پیچ و خم ریه هاش گم شد، دوست داشت سرش رو جلو ببره و لب هاش رو بزاره پشت پلک هایی که به خاطر گریه پف کرده بود، ولی می دونست باز میزنه زیر گریه و این قلب نامجونه که پاره پوره میشه!
با صدای لرزونی گفت:
- میشه پس فردا هم نیام؟
آهی از اعماق وجودش کشید، و به صندلی ماشین تکیه زد:
- واسه چی؟
چشم هاش رو بست که پشت پلک هاش پر از تاریکی شد و نامجون به اون تاریکی زل زد تا جواب جین رو بشنوه:
- واسه اینکه نایون یکم سرما خورده، مامان باید حواسش به جایون باشه چون وقت دکتر داره...خودش هم خب...
وسط حرف های جین پرید:
- پس من چی؟
چشم باز کرد و با صدای بلندتری پرسید:
- پس من چی؟ من توی زندگیت جایگاهم کجاست؟
به سمتش چرخید، دیگه باید چیکار میکرد تا جین بفهمه براش مهمه؟ چیکار باید میکرد تا بفهمه چیزی ازش نمی خواد جز یه مقدار محبت و آرامش؟!
جین لب هاش رو به هم فشرد و نگاهش رو به کف ماشین کشوند، سوال نامجون رو بی جواب گذاشت و خودش پرسید:
- نیام؟ بیام؟ چیکار کنم؟
نامجون خنده اش گرفت از سوالش، انقدر آروم و بامزه پرسیده بود که دل ضعفه گرفت، دلش خواست دستش رو به گونه هاش گیر بندازه و فشار عمیقی بهش وارد کنه.
لبخندی از فکرش زد:
- نیا...دو روز دیگه بهت زنگ میزنم، ببینم چی میشه!
حتی از نامجون خداحافظی هم نکرد و در رو باز کرد و رفت، دل نامجون رو هم با خودش برد...
چشم دوخت به قدم هاش و تک تک لحظه های رفتنش رو ثبت کرد توی ذهنش تا برای لحظاتی که کنارش ندارتش تسکین باشه!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now