"چپتر یازدهم"

78 17 18
                                    


تا صبح چشم هاش بسته نشد، خیره شد به دیوار سفیدی که تو شب تاریک شده بود، از وقتی آسمون تاریک بود تا وقتی که سفید شد، بیدار بود و فکر کرد، فکر کرد به اینکه همه ی ترس هاش واقعیت داشت، همه فکر هاش حقیقت پیدا کرد.
می دونست شبی که پیش رو داره، براش دروازه ی جهنمِ ولی فکر نمیکرد انقدر بد باشه، فکر نمی کرد جیهیو این بلارو سرش بیاره...
آه کشید و به سقف خیره شد، سویا رو هم ترسونده بود، جین رو هم ترسونده بود...چه مرگش شده بود؟ تو بیداری، تو سرمای زیر صفر درجه ی بدنش داشت از تب آتیشی که به جونش افتاده بود هذیون میگفت...
بالشت رو محکم روی صورتش گذاشت، فریم به فریم فیلم ترسناک دیشب جلوی چشم هاش پخش شد، نفرت جیهیو، عربده های هانسول، خشم جی اون...
روی تخت نشست و بالشت رو پرت کرد، نفسی پر از حرص کشید و از تخت پایین رفت، بدنش کوفته بود، چشم هاش خسته، ذهنش خاموش...هر چقدر بیشتر تو تخت میموند دیوونه تر میشد...
از توی کمد حوله اش رو چنگ زد و وارد حموم شد، زیر دوش ایستاد و تنش رو به آب سپرد، نفسش داشت به حالت عادی بر میگشت، ریه هاش از تلاشی که دیشب برای نفس کشیدن کرده بود میسوخت.
پیشونی اش رو به دیوار تکیه زد، دستش رو روی بازوش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
با صدای در چشم باز کرد و صداش رو کمی بلند کرد:
- بله؟
صدای مهربون سویا باعث شد در حموم رو باز کنه و سرش رو بیرون ببره:
- خوبی دردونه؟
لبخندی زد که پوست صورتش کش اومد:
- آره هلمونی...
سویا دست هاش رو بلند کرد و روی چشمش کشید:
- پس چرا چشمات قرمزه؟
آه کوتاهی کشید و چشم از چشم های مادربزرگش دزدید:
- زیاد خوابیدم هلمونی...
سویا نگاه چپی بهش انداخت:
- بیا صبحونه بخور، اگه بدونم دیشب چیکارت کردن که مثل مرغ سر کنده بال بال میزدی...سرت رو خوب بپوشون...سرما میخوری!
لبخندی به دلسوزی هاش زد، سرش رو تکون داد و در حموم رو بست و دوش سبکی گرفت، بعد از خشک کرد تن خیسش، لباس پوشید و همونطور که به کف خونه خیره بود به سمت آشپزخونه رفت...
سویا میز رو چیده بود و پشت میز نشسته بود و عینک به چشم به بافت توی دستش خیره بود، نامجون رو که دید لبخندی مادرانه زد:
- اومدی...بیا بشین.
سکوت کرد و پشت میز نشست، دیشب وقتی همه پشت میز نشستن، بدترین لحظه ی زندگیش بود که باز هم جایی برای نامجون نبود، دنیا رو سرش آوار شد وقتی جلوی جین تحقیر شد.
چشم هاش رو محکم بست و دست هاش رو مشت کرد، پیشونی اش رو روی میز گذاشت.
- اینکارو با خودت نکن نامجون، جوونی ولی داری تو جوونی خودت رو پیر میکنی...چشم هات غم داره...تو دیگه زندگیت از اونا جداست بزار هرکاری میخوان بکنن...
سرش رو از روی میز بلند کرد و آروم گفت:
- گفتنش راحته بانو...جای من نیستین ببینین وقتی عزیزترین آدم های زندگیتون پستون میزنن چه به روزتون میاد...
- این کارو نکن نامجون...داری داغون میکنی خودتو پسر...
لبخندی زد و چشم هاش رو بست، از روی میز دست سویارو گرفت و بوسه ای روش گذاشت:
- حالا هم صبحونه ات رو بخور و بعدش تعریف کن چیشد دیشب...
از پشت میز بلند شد و به سمت دستگاه قهوه ساز رفت و با غرغر لیوانی قهوه برای نامجون آورد:
- چیه این دستگاها تازه مد شده، قبلا خودمون قهوه درست میکردیم‌ مزه اش از اینا بهتر بود!
خنده ای به غرهای پیرزن کرد، بعد خوردن صبحونه شروع به توضیح شب قبل کرد، براش گفت با سانسور...یادش نرفته بود که قلب سویا بی طاقت شده و طاقت غصه های نامجون رو نداره!
وقتی تموم شد آهی کشید:
- جین هست هلمونی؟
آروم‌ گفت:
- منو نگاه کن نامجون...
لب گزید، چشم تو چشمِ سویا که میشد میفهمید همه چیز رو نگفته...
- نامجون میگم‌ منو نگاه کن!
سرش رو بلند کرد و به سویا چشم دوخت:
- من برات مادری کردم، از روزی که هفت ماهه به دنیا اومدی و گذاشتنت تو دستگاه، از روزی که مادرت ولت کرد و من به زور با شیشه شیر و شیر خشک بزرگت کردم، خودم پوشکت رو عوض کردم، خودم وقتی راه رفتی دستت رو گرفتم...اون بورای بیچاره وقتی واسه اولین بار گفتی مامان تا جون داشت برات زار زد، وفتی دندون در آوردی من و اون خواهر بیچاره ام بودیم که وقتی لثه هات میخارید دستمون رو تو دهنت گذاشتیم که آروم بگیری، روز اول مدرسه ات خودم دستت رو گرفتم...بورا برات لقمه گرفت، بگم برات روز به روز این بیست و هفت سال رو؟ بعد تو حرف میزنی انتظار داری نفهمم کجا رو راست گفتی کجا رو دروغ گفتی؟ کجاش رو گفتی کجاش رو نگفتی؟
مکثی کرد و از روی صندلی بلند شد، نگاهی به نامجون انداخت و به سمت سالن رفت:
- آره..جین هست...بچه ام تا صبح نخوابید.
مهلت نداد که نامجون بپرسه چرا، رفت و نامجون رو با عذاب وجدان تنها گذاشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق جین رفت، در رو به صدا در آورد و منتظر موند ولی صدایی نیومد...خواب بود؟
در رو آروم باز کرد، چشم هاش بسته بود و راحت خوابیده بود.
کنار تختش زانو زد، آروم با پشت دستش روی گونه اش کشید، لبخندی به خاطر پوست نرم جین زد.
خواست بلند بشه که چشم هاش باز شد، تکونی نخورد فقط نگاهش خیره ی چشم های نامجون بود، دوباره زانو زد و بیشتر به تخت نزدیک شد و با شیفتگی به چشم های جین زل زد و آروم‌ گفت:
- صبحت بخیر...
پلک‌ زد، خسته بود...خستگی از چشم هاش می بارید، نامجون دست جین رو که کنار سرش روی بالشت بود توی دست خودش گرفت، به دستش خیره شد و پرسید:
- دیشب ترسیدی؟ معذرت میخوام.
با صدای گرفته ناشی از خواب پرسید:
- چرا اون اتفاقات افتاد؟ چرا اونطوری رفتار کردن؟
جوابی بهش نداد، جوابی برای چراهاش نداشت، چی میگفت؟ دلیلش چی میبود؟ منطق افراد اون خونه برای هیچکس قابل فهم نبود...
پشت دست جین بوسه ای کاشت و بی حرف بلند شد و پشت بهش کرد، داشت از در خارج میشد که با صدای جین متوقف شد:
- تو دیشب منو بردی جایی که آدم هاش چشم دیدنت رو ندارن...تو گفتی مهمونی...اون مهمونی بود یا دادگاه تفتیش عقاید؟
باز هم‌سکوت کرد چون برای خودش هم جوابی نداشت...اصلا دوست نداشت به دیشب فکر کنه، همه اش اتفاقات دیشب رو توی ذهنش پس میزد، نمی خواست به یاد بیاره...قول نمیداد اگه مثل دیشب حمله عصبی بهش دست بده بلایی سر خودش نیاره...مثل یازده سال پیش، یه پسر شونزده ساله کاری با خودش کرد که هیچ وقت نمی تونست از صفحه ی زندگیش پاکش کنه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 16 hours ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🐋Whale 52 hz🐋Where stories live. Discover now