chapter. 6

68 7 0
                                    

ساعت دوازده شب بود.... اما چراغ اتاق جیسونگ هنوز روشن بود.... ذوق فردا رو داشت و داشت برای خودش مینوشت..... از طرفی دیگه مینهو بود که توی اتاق کار سوبین بود و برای تایمی که سوبین و جیهونگ نبودن کار های شرکتو میکرد که گوشیش زنگ خورد و دقیقا همون لحظه جیسونگ وارد شد.....

طرفی که تماس گرفته بود سجین بود و حواس مینهو روی جیسونگ بود...... باید تلفن رو جواب میداد یا به جیسونگ توجه میکرد.... جیسونگ نزدیک اومد و پشت صندلی مینهو وایساد و برگه ای توی دستش بود

مینهو مکثی کرد.... به جیسونگ لبخندی زد و بعد تلفن رو جواب داد:

مینهو:الو....

..........

مینهو:یعنی چی؟ تو میخوای برگردی برو برگرد! با من کارین داشته باش!

.........

مینهو:برو با همون ردایی که به چشمت میان و دوستشون داری...... سجین.... قبل رفتنت پس فردا میای دادگاه طلاق میگیریم....

........

مینهو:خفه شو بابا!

مینهو گوشی رو قطع کرد و بی وقفه توجهش رو به جیسونگ داد، پرسید:هنوز نخوابیدی؟ این چیه تو دستت؟

جیسونگ اول نگران بود پس پرسید:مینهو..... میخواین طلاق بگیرین؟

مینهو جدی گفت:خستم ازش....

جیسونگ پایینو نگاه کرد:به خاطر منه؟ من نمیخوام زندگی شما خراب شه...... اینطوری که معلومه به خاطر دیدن من اومدی کره .....

مینهو جدی و سریع گفت:چرا باید تقصیر تو باشه؟ معلومه که نه! من اومدم تو رو ببینم و حالی از داداشم و زن داداشم بگیرم..... سجین لیاقتش همون مردای دیگست..... جیوو هم همینطور....

جیسونگ سریع گفت:اما جیوو هنوز جوونه..... میتونه درست بشه.... من نمیخوام چیزی رو خراب کنم.....

جیسونگ به سمت در رفت و اتاق رو ترک کرد..... خوب میدونست که به مینهو نیازداشت ولی نمیخواست زندگی کسی رو خراب کنه.... مینهو توی اتاق موند..... هنوز هم باورش نمیشد پسر جوونی مثل جیسونگ دلشو مال خودش کنه...... نفس عمیقی کشید و به اروم وارد اتاق جیسونگ شد....

جیسونگ سرشو چرخوند..... روی تخت دراز کشیده بود و میخواست بخوابه اما بی قراری اینکه مینهو رو میخواست نمیذاشت.....

مینهو اروم گفت:جیسونگ..... هیچی تقصیر تو نیست و هیچ کاری از تو زندگی من یا سجین یا جیوو رو خراب نمیکنه...... دررابطه با جیوو هم...... جیوو بچه شیر اون شیریه که زندگی منو نابود کرد........ اون بچه شیر هیچوقت دمشو به سمت من نمی چرخونه...... حتی با دمش به من شلاق میزنه...... تو مقصر هیچی نیستی....

جیسونگ روی تخت نشست و دستاشو بالا آورد.... مثل بچه هایی که بغل باباشونو میخواستن، کیوت گفت:میشه امشب پیشم بخوابی، مینهو؟

💙🫂𝐃𝐨𝐮𝐛𝐥𝐞 𝐮𝐦𝐛𝐫𝐞𝐥𝐥𝐚🫂 💙(completed) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ