chapter. 10

50 7 1
                                    

مینهو با اصرار خانواده جیسونگ قبول کرد تا اخرین روزی که هنوز مسافرتشون تموم نشده مینهو پیششون بمونه، و مینهو هم قطعا قبول کرد، فقط به خاطر حضور جیسونگ

حالا الان توی خونه بودن، جیسونگ و مینهو توی اتاق خواب خودشون بودن و جیسونگ همونطوری که میخواست روی سینه مینهو لم داده بود، مینهو هم از پشت به تاج تخت تکیه داده بود و همراه پسر جوونی که توی بغلش بود، برگه هایی از کارش رو چک میکرد

جیسونگ توی فکر فرو رفته بود، ولی خب چیزی که توی این زمان داشت با مینهو به اشتراک میگذاشت رو کسی نمیدید و فقط خودشون دوتا از تو بغل هم بودن لذت میبردن

جیسونگ با صدایی آروم پرسید:مینهو...... سجین چیشد؟ از موقعی که اومدی حرفی ازش نزدی....

مینهو همونطوری که با دست آزادش برگه ها رو از هم جدا میکرد و با دست دیگه جیسونگ رو توی آغوش خودش کشیده بود جدی گفت:من در مورد کسی که دیگه تو زندگیم هیچ ارزشی نداره و وجود خارجی نداره حرف نمیزنم......

جیسونگ لپاش قرمز شد و لبخندی زد و کیوت گفت:الان پس در مورد کی حرف میزنی؟

مینهو متوقف شد، میدونست که جیسونگ کل توجهش رو الان میخواد، لبخندی رو لبش اومد و برگه هارو کنار گذاشت، جیسونگ رو به راحتی روی اون پاهاش کشید و نشوند، آروم جواب داد:تو.... فقط و فقط جیسونگم!

جیسونگ لبخندش بیشتر شد و با لپ و نوک بینی بلاش زده اش میکس شد، صورتش رو محکم رو سینه مینهو کوبید و نگه داشت تا خجالتشو پنهون کنه بعد با صدایی که توسط سینه مینهو کمی غیر قابل فهمیدن بود گفت:دلم نمیخواد برم.... دلم نمیخواد الان برم برای پروژه..... خستم....

مینهو آروم به کمر جیسونگ ضربه میزد و گفت:برو و فقط به من فک کن..... همه چی زود میگذره!

جیسونگ با حرف مینهو خنده ی کوتاهی سر داد و صورتش رو بالا آورد و گفت:پس میرم حاضر شم.... منو میبری؟

مینهو لپ جیسونگ رو کشید و گفت:معلومه که میبرم!

جیسونگ خندید و از رو پای مینهو بلند شد به سمت کمد رفت تا ژاکت سبز کمرنگش رو دربیاره و بپوشه، کیفش رو برداشت و دستشو جلو مینهو گرفت

مینهو قبل از بلند شدن دست جیسونگ رو گرفت و بوسید بعد بلند شد، کت چرم مشکیش رو پوشید و دست تو دست جیسونگ با خدافظی از جیونگ و سوبین خارج شدن

جیسونگ تمام راه رو به پنجره ماشین زل زده بود، مینهو دستش روی رون پای جیسونگ بود و جیسونگ با دست کوچولو ترش از مینهو با انگشت های مینهو روی رون پاش بازی میکرد

مدتی که توی راه بودن به مکان جمع آوری پروژه های درسی رسیدن، جیسونگ گوشیش رو در آورد تا به فیلیکس زنگ بزنه و خبر بده که اونجاس، یه بوق، دو بوق، سه بوق، و........

💙🫂𝐃𝐨𝐮𝐛𝐥𝐞 𝐮𝐦𝐛𝐫𝐞𝐥𝐥𝐚🫂 💙(completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora