chapter. 17(end)

27 7 0
                                    

جیسونگ توی آشپز خونه بود و داشت روی اوپن دستمال میکشید، در آپارتمان باز شد، چشماش به در خیره شد و بعد از ورود جونگوو و مینهو لبخندی زد، دستمال رو کنار گذاشت و به سمتشون رفت

مینهو بلند گفت:ما اومدیم جیسونگم!

جیسونگ جونگوو رو از مینهو گرفت، بوسه ای روی لب مینهو گذاشت و در کنار لپ جونگوو و بوسید و گفت:خوش اومدید!

مینهو درو بست و بسته ی شیرینی مورد علاقه جیسونگ رو روی اوپن آشپزخونه گذاشت، کتشو در آورد و کنار جیسونگ و جونگوو نشست

جیسونگ جونگوو رو روی فرش نرمی که روی زمین پهن بود گذاشت و پسر کوچولو مشغول بازی با عروسکاش شد

جیسونگ به مینهو نگاه کرد و گفت:مینهو.... دلم برای فیلیکس تنگ شده.... نمیریم استرالیا؟

مینهو دستشو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و خط لب جیسونگ رو بوسید، گفت:چرا جیسونگم میریم... اتفاقا میخواستم بگم برای کارم و یه قرار داد دوتا شرکت باید بریم استرالیا، قرار داد که با رفیق قدیمی خودمه، تو هم میتونی فیلیکسو ببینی!

جیسونگ خوشحال شد و لبخند زد، گفت:چه خوب.... فیلیکس خیلی دلش میخواد جونگوو رو از نزدیک ببینه...

جیسونگ پایینو نگاه کرد، جونگوو نبود، یه دفعه قلبش اومد تو دهنش، بلند شد و صدا زد:کوچولوم کجا رفتی؟

به سمت اتاق جونگوو رفت، یه دست کوچولو دید که تونسته شیت های تخت  رو بگیره، نزدیک تر رفت، دید جونگوو کیوت وایساده و برای تعادلش از کنار تخت کمک گرفته

جیسونگ ذوق کرد و گفت:وای! مینهو! بیا!

مینهو ی از خدا بی خبر با نگرانی دویید تو اتاق و گفت:چیشده؟ بچه افتاده؟! جونگوو؟

کنار جیسونگ رفت و با صحنه ی کیوت مواجه شد، نفس عمیقی کشید و خندید و گفت:پسر کوچولوم! ببین چطوری آپا رو ترسوندی!

جونگوو رو از رو زمین بلند کرد و لپاش رو بوس بارون کرد، جیسونگ هم به علاقه به صحنه بین پدر پسری خیره شد و بابت داشتن این خانواده حس میکرد خوشبخت ترین و خوشحال ترین فرد روی کره زمینه
حتی اگر قرار بود فقیر باشن یاتو هر موقعیتی زندگی کنن، جیسونگ با داشتن این خانواده، بهترین حس رو داشت.....

💙🫂𝐃𝐨𝐮𝐛𝐥𝐞 𝐮𝐦𝐛𝐫𝐞𝐥𝐥𝐚🫂 💙(completed) Onde histórias criam vida. Descubra agora