P01 [امیدهای گمشده]

129 35 26
                                    

[قسمت اول]

"امید‌های گمشده"
 

می‌تونست درخشش نورهای مقابل‌رو بین انعکاس تصویر خودش روی شیشه‌ی تمام قد ببینه. نقطه‌های نورانی براق و زیاد بودند، طوری که بدش نمیومد تصور ‌‌کنه اون‌ها ستاره‌های آسمان کویریه که سال‌ها قبل زیر درخشندگی‌شون دراز کشیده بود.

پیراهن مردانه‌ی سفید و ساده‌ای که به تن کرده بود کمکش می‌کرد تا قامتش رو توی شیشه از بین تاریکی اتاق تفکیک کنه.

با طمأنینه مارگاریتای دستش‌رو بالا آورد و خیره به جریان زندگی بیرون از اتاق کمی نوشید. شب سال نو بود و شهر انگار برق میزد.

نمی‌دونست داره برای چی صبر می‌کنه. به هرحال که قرار نبود کارمند هتل در اتاقش‌رو بزنه و بگه کسی برای ملاقاتش اومده. حتی لازم نبود گوشیش‌رو چک کنه، مدت‌ها بود دریافت کننده‌ی هیچ پیغامی نبود.

قدم‌هاش رو به سمت میز برداشت و جام‌رو طوری روش گذاشت که کم‌ترین صدارو تولید کنه. ساعت برندش شش و پنجاه‌وپنج دقیقه‌رو نشون می‌داد و این برای آلفا زیادی خوشایند نبود.

- همیشه اینقدر دیر می‌گذشتی و من توجه نمی‌کردم؟

مخاطبش زمانی بود که از وقتی تصمیم قاطعش‌رو گرفته بود کند و دردناک حرکت می‌کرد.

شاید مرد فقط دنبال بهانه بود تا همپای همین زمان قدم‌های دردناکش‌رو به کندی برداره. بهانه؟ امید؟
فقط دنبال چیزی می‌گشت که برای ادامه دادنش کافی باشه.

اونقدر عاجز بود که اگر یکی از مخاطبین قدیمیش حتی به اشتباه سال نو رو بهش تبریک می‌گفت بخواد نظرش‌رو عوض کنه. مطمئنا اهمیتی نمی‌داد که بعدش قراره به واسطه‌ی وجود داشتنش توسط همون مخاطب سرزنش بشه.

چی می‌تونست بگه؟ زیاد پرتوقع نبود.
اما از اونجایی که ساعت داشت رند میشد و بهانه‌هاش فاصله‌ی زیادی تا واقعیت داشتند افکارش رو‌ برید‌.

دستش رو توی جیب شلوار پارچه‌ای مشکیش فرو کرد و نگاهی به پنجره انداخت.

برفی در کار نبود!

همون‌طور که انتظار میره به خاطر کم‌توقع بودنش گلایه‌ای نداشت. پس مشغول پیدا کردن چیزی توی کیف چرمش شد.

هنوز چیزی که می‌خواست‌رو از کیف خارج نکرده بود که با شنیدن صدای کوتاهی تقریبا خشک شد.
اوه خب، اون آلفایی بود که چیزهای زیادی از سر گذرونده بود، ولی اطمینان داشت هیچ‌کدوم باعث نشدند اینطوری خشکش بزنه!

Dancing miracle Onde histórias criam vida. Descubra agora