[قسمت دوم]
"شادمانیِ خاطرهها"
برای دقایقی انگار فقط خودش و اون پسر حضور داشتند. همهچیز خالی از اطرافیان شد و پیوند بین نگاههاشون پررنگترین چیزی بود که به چشم میخورد.
گرگش به خاطر جلب توجه امگاش سرخوش بپربپر کرد و آلفا دلش به حالش سوخت. آخرین باری که اینقدر به شوق اومده بود رو به یاد نمیآورد.
با تمام وجود میخواست فاصلهی بینشون رو که فقط با رشتهی نگاهشون پر شده بود از بین ببره. اما قامتش ساکن و بی هیچ حرکتی نفس نفس زدنهای پسر رو هدف گرفته بود. به نظر میومد خیلی از خودش کار کشیده.
حرکت پاهای امگا که اتفاقا آلفا مقصدش بود فرصت فکرهای اضافهرو ازش گرفت. چتریهای پسر با ظرافت روی پیشونیش تاب میخوردند و هرچقدر این فاصله کمتر میشد، مرد جزئیات فریبندهی دیگهای ازش کشف میکرد.
ناخودآگاه پای راستش رو عقب برد و نفسش کمی لرزید. هنوز سر جاش ایستاده بود اما دروغ بود اگه بگه فکر دور شدن به ذهنش نرسیده.
اون امگا فقط زیادی... زیبا و کامل به نظر میرسید.
با نزدیک شدن اسکیتباز به میلهها فریادی از جمعیت بلند شد و به اون فهموند که تنها نیست. بلافاصله لبخند درخشانی روی لبهای پسر نقش بست و طوری که انگار آلفا یکی از طرفدارهاشه، در لحظه بیتردید نگاه ازش گرفت.
با علاقهای که توی رفتارش مشخص بود برای کسایی که حنجرهشون رو برای جلب توجهاش تقریبا پاره کردند، دست تکون داد.
آره، انگار یک طورایی آلفا رو بازی داد. این از چهرهی شیطونش که درحال دور شدن ازش بود بیداد میکرد. انگار که پیغامش این بود: "اون کسی باید اولین قدم رو برداره من نیستم!"
اگه مرد میخواست صادق باشه و اگه این منظور واقعی پسر بود، خوشحال هم میشد.
پس بدون اینکه نگاه اضافهای به صورت بشابش امگا بندازه چرخید. نمیتونست تضمین کنه که بیشتر نفس کشیدن از اون هوای فریبنده باعث نمیشه پا روی تمام اصولش بذاره.
همین که خواست از آخرین نفر بگذره، با حس حرکتی کنار پهلوش به سرعت واکنش نشون داد.
دست ظریفی که تقریبا داخل جیب کتش فرو رفته بود رو بالا آورد و چشمهای تیزشرو به وحشت دختر کم سنوسال دوخت.
- خانم؟
لحنش شبیه کسی نبود که شاکی باشه، ولی به اندازهای عمیق و جدی بود که دختر به لکنت بیفته.
- اوه! من... من واقعا معذرت میخوام. قصد بدی نداشتم.
با شنیدن صدای افتادن چیزی روی زمین بدون اینکه از فاصلهی صورتهاشون کم کنه، کمی سرش رو خم کرد. اونجا یک کاغذ تاخوردهی نارنجی بهش چشمک میزد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Dancing miracle
Lobisomemآلفاییکه بهنظر همهچیز برای داشتن یک زندگیِفوقالعاده داره، تصمیم به خودکشی میگیره! اما پیامک دعوت شدنش به پیست پاتیناژ که اولین پیام دریافتیش بعد از ماههاست، اون رو به جفتش میرسونه. آیا امگایی که ماهرانه مقابل چشمهاش میرقصه، امید کافیای بر...