تمام اتفاقات و شخصیتها زاده ذهن نویسنده میباشد .
توجه داشته باشید این یک داستان کاملا تخیلی بوده و هیچگونه ارتباطی با دنیای واقعی ندارد و قصد هیچگونه توهین به هیچ فرد خاص ندارد.
امیدوارم از خوندن این پارت لذت ببرید (بیشتر حرص میخورید😑😶)
خورده رویاهابرای خوابیدن نیازی به تلاش زیادی نداشت. روز قبل را تا شب در خیابان سپری کرده بود و به محض اینکه یک جای نرم و گرم گیرش امد به خواب رفت اما طبق عادت ساعت ۵ بیدار بود. البته هیجانش برای تست امروز هم بی تاثیر نبود. فضای دستشویی به وسیله یک پارتیشن شیشهای از حمام جدا شده بود. شب قبل دقت نکرد اما یک روشویی زیبا از سنگ مرمر داخل دستشویی بود و دیوار مقابلش تماما با اینه پوشیده شده. جیمین خوب خودش را در نور سفید نگاه کرد؛ زیر این نور تیرگی پوستش را بیشتر توی ذوق میزد. ابی به صورتش زد و رقصش را مقابل اینه تمرین کرد. هر چند گاهی پایش به سنگ توالت برخورد می کرد اما فضای کافی برای انجام حرکاتش وجود داشت. از اینکه توانسته بود خودش را برانداز کند و قسمت هایی که به نظرش نیاز به اصلاح داشت دوباره انجام دهد حس خوبی داشت.
سر توالت نشست و وقتی کارش تمام شد، به دکمههای کنارش نگاه کرد. ان ها در روستا فقط از یک لگن استفاده می کردند و او حالا مطمئن نبود کدام دکمه را باید فشار دهد که خرابکاری به بار نیاید اما یکی را فشار داد و با حرکت پلاستیک دور توالت، رو کش پلاستیکی اش با یک روکش تمیز عوض شد: وااای....
با شگفتی به ان نگاه کرد و بعد دکمه دیگری را زد که از قسمت داخلی توالت اب به صورت مستقیم ولی با فشار کم پاشیده شد. جیمین خودش را عقب کشید تا به صورتش نپاشد: این چرا شبیه ابخوریه؟
بعد دکمه دیگری را زد و اینبار سیفون عمل کرد. نفس راحتی کشید و با رضایت از دستشویی بیرون رفت. در اتاق جونگکوک بسته بود ولی جیمین سعی کرد سر و صدای زیادی نداشته باشد مبادا بیدارش کند. یک ربع به شش بود. به اشپزخانه رفت و دنبال چیزی گشت تا بخورد. پاستای شب قبل با وجود تمام خوشمزگی اش جیمین را سیر نکرده بود.
داخل یخچال همه چیز با ترتیب خاصی چیده شده بودند. یک ردیف اب های معدنی و نوشیدنی های مختلف که اکثرا الکلی بودند. طبقه دوم را دیشب برای ظرف پاغذایی ها خالی کرده بودند و کاملا پر شده بود و در طبقه سوم در یک طرف یک ظرف شیر و یک ظرف ماست که عکس بم روی ان ها چاپ شده بود قرار داشت و در طرفی دیگر یک ظرف غذای مانده و یک پاکت شیر ساده بود.
کشو را که بیرون کشید انواع میوهها و سبزیجات در ظرفهای شیشهای چیده شده بودند.
با احساس کشیده شدن چیزی روی پایش از ترس عقب پرید ولی بم را دید که حالا به بدنش کششی می داد و با چشمهای درشتش به او
نگاه می کرد: هی.. سلام...
نشست و او را نوازش کرد: چطوری اومدی بیرون؟
اما او فقط پاسخش را با یک لبخند میداد و وقتی جیمین سمت اتاق جونگکوک رفت دنبالش راه افتاد. در اتاق نیمه باز بود ولی جونگکوک هنوز داخل تخت در خوابیده بود.
زیر گردنش را نوازش کرد که به نظر از ان لذت برد: چطوری درو باز کردی؟
دوباره به اشپزخانه برگشت و همینطور که پاکت شیر را برمی داشت گفت: من نمیدونم باید چی بخورم. فقط شیر خالی اینجاس.
بعد ظرف شیر بم را هم برداشت و داخل ظرفی که کنار در اتاقشان بود کمی ریخت. وقتی بم مشغول خوردن شد خودش به اشپزخانه برگشت. اطراف را نگاهی انداخت و با دیدن یک تنگ شیشهای پر شده از محتوای توپی شکل شکلاتی رنگ ان را برداشت: چطوره یه صبحانه سئولی بخورم؟ غلات و شیر!
بعد یک کاسه برداشت و کمی برای خودش ریخت و نشست. وقتی دید بم ایستاده و منتظر نگاهش می کند، یکی از ان توپ های خوراکی را به بم داد: باید صبر کنی جونگکوک بلندشه بهت غذا بده. میترسم یه چیزی بهت بدم که نباید میدادم.
بعد مشغول خوردن شد. کمی چرب بود و مزه عجیبی داشت. در واقع یکم بوی گوشت و ماهی می داد پس از یخچال چند تا توت فرنگی برداشت و داخل کاسهاش ریخت تا قابل خوردن شد: این شهریا چه اشغالایی میخورن! نون قندی خودمون از این خیلی بهتره.
قاشق بعدی را که دهانش گذاشت، صدای جونگکوک را شنید: همیشه کنجکاو بودم غذای بم چه مزهایه! فکر کنم حالا تو میتونی بهم بگی (بچم رید😂😭)
جیمین همانطور خشکش زد. یک نگاه به بم که با زبان بیرون افتاده پایین پایش نشسته و نگاهش می کرد انداخت و بعد به کاسه اش و وقتی میخواست ان را بیرون بریزد جونگکوک گفت: جرئت نکن اونو برگردونی تو کاسه.(جدی خیلی عوضی بازی داری در میاریا جناب :/ حواسم بهت هست😑)
جیمین نفسش را نگه داشت و محتوای داخل دهانش را با اکراه قورت داد.
جونگکوک لبخند ریزی از قیافه در هم رفته جیمین زد و ظرف غذای بم را برداشت و کاسهاش را پر کرد.
ـ اگر کنجکاوی باید بگم مزه ماهی نپخته میداد.
جونگکوک از کابینت یک ظرف غلات بیرون اورد و مقابلش گذاشت و دستگاه قهوه ساز را روشن کرد: صبحانت که تموم شد ظرفارو بشور بذار سر جاش.
قهوهاش را برداشت و رفت روی کاناپه نشست و تی وی را روشن کرد و روی شبکه اخبار زد.
جیمین همینطور که سعی می کرد با خوردن باقی صبحانهاش مزه ماهی را فراموش کند گفت: تو صبحانه نمی خوری؟
جونگکوک پاسخی نداد و جیمین بعد از شستن ظرفها مقابل قهوه ساز ایستاد.
نمیخواست از جونگکوک بپرسد چطور کار می کند تا یک روستایی بی سواد به نظر نیاید؛ تا همینجا هم خودش را ضایع کرده بود پس بی خیال قهوه شد. یک موز برداشت و رفت روی کاناپه دیگری نشست و بم هم با تمام شدن غذایش از مبل بالا پرید و کنارش نشست.
جونگکوک نیم نگاهی به بم انداخت و جیمین گفت: خیلی ازم خوشش اومده.
جونگکوک طعنهآمیز گفت: شاید چون غذاتون یکی بوده!
جیمین دوباره بوی گوشت را داخل بینی اش حس کرد و مشغول نوازش بم شد و جونگکوک پرسید: میخوای خواننده شی؟
جیمین با تمام صورتش خندید: از دایی شنیدی؟ ساعت ۱۲ تست دارم. می خوای اهنگی که اماده کردمو ببینی؟
جونگکوک با بی تفاوتی گفت: علاقهای ندارم. ولی موفق باشی.
بعد یک عینک طبی زد و مجلهای را برداشت و مشغول مطالعه شد.
جیمین به ساعت نگاه کرد. تازه از ۶ گذشته بود: کی میری سر کار؟
ـ چطور؟
ـ خب.. میخواستم ببینم میتونم تا یه مسیری باهات بیام یا نه.
جونگکوک جملهاش را ورق زد: مسیرمون یکی نیست.
جیمین متوجه شد جونگکوک احتمالا دوست ندارد با جیمین خیلی گرم بگیرد پس تا ساعتی بعد که جونگکوک قلاده بم را بست تا او را برای پیاده روی ببرد دیگر چیزی نگفت. حوصلهاش داشت سر می رفت و خوابش گرفته بود اما بلند شد و پیش از خارج شدنشان از در گفت: میشه منم بیام؟
جونگکوک با تردید جیمین را برانداز کرد و همانطور که سعی می کرد بم را که در تلاش بود او را دنبال خودش بکشد کنترل کند گفت: هر کاری میخوای بکن.
جیمین این را یک «بله» تلقی کرد و پشت سرشان بیرون رفت. جونگکوک گرمکن مشکی گران قیمتی به تن داشت و جیمین فقط یک شلوار کارگوی رنگ و رو رفته و یک تیشرت ساده که مناسب دویدن نبود اما برای جیمین اهمیتی نداشت. او همانطور که بدون عینک در رودخانه شنا می کرد یا از در اصطبل اویزان می شد تا بارفیکس بزند، برای دویدن هم به لباس مخصوص نیاز نداشت. رودخانه هان فاصله زیادی تا خانه نداشت و خیلی زود کنار رودخانه در میان مردم دیگری که برای پیاده روی و ورزش امده بودند حرکت می کردند. جونگکوک خیلی نرم می دوید و بم هم در تمام مدت با او هماهنگ بود انگار عادت کرده بود که سرعتش را با جونگکوک تنظیم کند.
جونگکوک با دیدن بند باز کفشاش دولا شد ولی بم برای ایستادن سر جایش زیادی هیجان زده بود.
جیمین گفت: بدش به من تا بیای.
- نیازی نیست. بم بمون سر جات.
ولی بم بندش را می کشید و نمیگذاشت کارش را بکند.
جیمین دستش را دراز کرد: محکم نگهش میدارم.
جونگکوک بند قلاده را به جیمین داد و بند کفشش را سریع بست اما وقتی سر بلند کرد جیمین و بم خیلی با او فاصله داشتند.
بم با اخرین سرعتش می دوید و جیمین هم با سرعت زیادی دنبالش می کرد انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. ان ها راهشان را میان دیگر رهگذران که با تعجب نگاهشان می کردند باز می کردند و صدای جیمین را می شنید که میخندید و می گفت «بدو بم، افرین پسر». بعد بم سریعتر از قبل ادامه می داد.
جونگکوک با نگرانی ان ها را دنبال می کرد در حالی که سعی می کرد وانمود کند با ان ها نسبتی ندارد تا از نگاه عجیبشان در امان بماند. او هیچ وقت به بم اجازه نداده بود تا این حد سریع بدود و حالا نگران بود حادثهای پیش بیاید. وقتی جیمین دور زد و سمت جونگکوک دویدند، به محض ایستادن، با چهره درهم جونگکوک مواجه شد. جیمین نفس نفس زنان گفت: فکر کنم تا عصر از خستگی بخوابه.
جونگکوک قلاده را از دست جیمین کشید و مسیر برگشت را پیش گرفت در حالی که جیمین به ارامی در کنارش راه می رفت و جونگکوک سعی می کرد ازش فاصله بگیرد: بم عادت نداره انقدر بدوئه.
ـ چرا؟ مگه مریضه؟
ـ نه خیلی هم سالمه ولی اون یه سگ کوچیک و حساسه.
جیمین که از تشنگی لب هایش موقع حرف زدن بهم می چسبید گفت: من چیزای دیگه رو نمیدونم ولی در مورد حیوونا خوب میدونم. اون شاید کوچیک باشه ولی مثل یه توپ پر از انرژیه. باید بذاری خالی شه.
جونگکوک ولی عصبی به نظر می رسید: ندیدی چجوری نگاهتون می کردن؟ عین بچهها داد می زدی و میدوییدی.
جیمین شانهای بالا انداخت: خب که چی؟ فقط داشتیم یکم سر حال میومدیم، مگه نه بم؟
دولا شد و سرش را نوازش کرد ولی جونگکوک ناگهان ایستاد و ان دو هم ایستادند: مطمئنم این اخرین باری بود که با ما میای پیاده روی ولی من خوشم نمیاد جلب توجه کنم مثل دیوونه ها بدوئم و خوشمم نمیاد بم با سرعت بالا بدوئه. پاهاش ظریف و حساسه باید خیلی مواظب بود. پس دیگه سر خود کاری نکن.
بدون اینکه منتظر پاسخ جیمین بماند راه افتاد. با اینکه جونگکوک رسما او را یک دیوانه خطاب کرده بود، جیمین تا رسیدن به خانه دیگر چیزی نگفت. نمی خواست روزش و حس و حال خوبش را با بحث با جونگکوک خراب کند. به هر حالی ان اولین و اخرین بارشان بود.
ساعت از ۸ گذشته بود و هوا کمکم رو به گرما می رفت. وقتی به خانه رسیدند جونگکوک بم را برداشت و با خودش داخل حمام برد. ان ها تا ساعت ۹ بیرون نیامدند و بعد با باز شدن در، بم همینطور که خودش را تکان می داد اینطرف و ان طرف می دوید. جیمین خندید: یکی اینجا کلی بازی کرده و حالا هم بعد از حموم حسابی سرحاله.
جونگکوک به اتاقش رفت و وقتی بیرون امد، بم روی تشکش داخل سالن به خواب رفته بود. او با پیراهن و شلوار سدریاش حسابی شیک کرده بود.
همانطور که غذای بم را برایش داخل ظرفش می ریخت گفت: وقتی رفتی مطمئن شو درو پشت سرت درست می بندی. یادت نره قفل پشت درو حتما بزنی.
ـ باشه حواسم هست.
بعد سمت در رفت ولی دوباره برگشت و اینبار یک کلید از دسته کلیدش در اورد و روی میز گذاشت: با این درو قفل کن. گمش نکن. جیمین که متوجه نگرانی او بود گفت: خیالت راحت باشه. خوب قفلش میکنم.
جونگکوک بالاخره رفت و جیمین نفسی عمیق کشید. او برای بم زیادی نگران بود. ولی بم سگ باهوش و بازیگوشی بود که ممکن بود در هر فرصتی از گوشه و کنارها بیرون برود پس به او حق می داد.جیمین دوش گرفت و لباسش را عوض کرد. یک تیشرت مشکی پوشید و کلاه کپی که گوشههایش ساییده شده بود گذاشت. هر چه به ۱۲ نزدیک می شد قلبش سریع تر می تپید. قبل از رفتن مطمئن شد بم سر جایش است. دستی به سرش کشید و گفت: برام ارزوی موفقیت کن رفیق. بزن قدش.
هر چند می دانست او متوجه نمی شود ولی بم دستش را بالا اورد و کف دست جیمین زد. جیمین حیرت زده خندید: وااای..جونگکوک خوب اموزشت داده...خیلی خب من رفتم.
بعد از خروج از خانه مطمئن شد در را خوب قفل کرده و کلید را داخل جیبش گذاشت.
پولی برای سوار مترو یا اتوبوس شدن نداشت پس باید زودتر راه میفتاد تا دیر نکند. مسیر پیاده روی برایش خسته کننده نبود. او آدمهای جدید زیادی را می دید؛ چیزی که در روستای خودشان اتفاق نمی افتاد. آدمهای روستایشان همه یکدیگر را می شناختند و خیلی کم پیش می امد کسی به جمعشان اضافه شود.
مراکز خرید بزرگ و فروشگاههای زنجیرهای و برندها او را با اجناس لوکسشان شگفت زده می کردند ولی او وقتی از مقابل مغازهها میگذشت، خودش را در شیشههایی که از تمیزی برق می زد نگاه می کرد و یک بار دیگر حرکت رقصش را بی توجه به نگاه عجیب فروشندگان داخلشان تمرین می کرد و زیر لب اوازش را زمزمه می کرد.
چند بار ادرس پرسید و بالاخره نیم ساعت پیش از شروع تست رسید هر چند زود به نظر می امد اما صفی طولانی مقابل کمپانی بسته شده بود و جیمین وقتی مطمئن شد درست امده در صف ایستاد.
آن ها باید نام و اطلاعاتشان را ثبت می کردند و بعد وارد می شدند. البته او قبلا از طریق سایت داخل تنها کافی نت روستا ثبت نام کرده بود و حالا باید ان ها را تایید می کرد. شانس اورده بود که کارت شناسایی اش را داخل ساکش گذاشته بود و همراه کیف پولش از دست نرفته بود.
وقتی نوبتش شد، نامش را گفت. شماره ۱۰۵ را گرفت و داخل رفت. داخل سالن انتظار، پر بود از شرکت کنندگانی که خیلی از خودش کوچکتر بودند. از بچه های شش هفت ساله تا نوجوانان چهارده پانزده ساله ولی تعداد بزرگسالان مثل خودش زیاد نبود. ان ها مشغول تمرین بودند و جیمین کاری نمی توانست انجام دهد جز نگاه کردن و تحسینشان. در عوض آنها نگاههای عجیبی به جیمین می کردند؛ بنگاههایی که فریاد می زدند «تو اینجا چیکار میکنی؟» و این نه به خاطر ظاهرش بلکه به خاطر سنش بود. شاید سن او بیشتر بود اما حداقل با این فکر که قرار نیست با این بچهها رقابتی داشته باشد، خیالش را راحت می کرد حتی اگر این به معنی کم شدن شانسش باشد.
وقتی شرکت کنندگان داخل می رفتند، جیمین منتظر می ماند تا موقع بیرون امدن چهرههایشان را ببیند. برخی خوشحال بودند و حتی از خوشحالی گریه می کردند و برخی از اعماق قلب برای رد شدن اشک می ریختند.
برخی هم فقط زودتر سالن را ترک می کردند تا کسی چهرهاشان را نبیند و اینطور به نظر می رسید که به دنبال مکانی امن برای تخلیه احساساتشان فرار می کردند.
وقتی نوبت جیمین رسید ساعت از ۲ گذشته بود و او احساس گرسنگی می کرد ولی اهمیتی نمی داد. اگر قبول می شد با برگشتن به خانه یک غذای خوب می خورد حتی اگر جونگکوک خوشش نمی آمد به وسایل اشپزخانه دست بزند و اگر رد می شد هم اشتهایش به کلی از دست می رفت. معمولا شرکت کنندگان را سه تا سه تا داخل میفرستادند ولی وقتی نوبت به جیمین رسید، او را تنهایی صدا زدند و این استرس جیمین را زیاد کرد. به محض وارد شدن در پشت سرش بسته شد.اتاق سراسر با اینه پوشیده شده بود. مثل اتاقهای تمرینی که همیشه ارزو داشت در ان ها برقصد و الان فرصتی داشت تا در یکی از ان ها بایستد. در سمت دیگر اتاق یک میز قرار داشت و سه نفر پشتش نشسته بودند. دو مرد و یک زن که هر سه به نظر بیشتر از ۳۰ سال داشتند. ان ها لباسها و اکسسوریهای گران قیمتی داشتند و چهرههایی که درهم بود و انگار دیگر از دیدن شرکت کنندگان بی استعداد خسته بودند.
جیمین کلاهش را برداشت و یک تعظیم نود درجه کرد: سلام. من شرکت کننده شماره ۱۰۵ پارک جیمین هستم.
با اعتماد به نفس بالا خودش را معرفی کرد و لبخندزنان صاف ایستاد. داوری را که سنش بیشتر از بقیه به نظر می رسید می شناخت. عکس او را روی اکثر پوسترهای مربوط به اودیشنهای کمپانی دیده بود. او یک رقاص حرفه ای و مالک کمپانی جی.وای.پی بود؛ پارک جین یونگ یا جی وای پارک.
داور خانم که موهای مشکی اش را از نیمه به پایین بنفش کرده و پیرسینگ بینی و رژلب تیره داشت گفت: ۲۴ سالته؟
ـ بله.
پارک جین یونگ روی صندلی اش جابهجا شد: از اولسان اومدی؟
ـ بله. روستای دال گول.
پارک جین یونگ با همان حالت خاص چهره اش که انگار یک اخم همیشگی داشت، یک لبخند روزکی زد: پارک جیمین بگو ببینم پوستت همینقدر تیرهاس مثل من یا افتاب سوختگیه؟
جیمین خجالت زده خندید: افتاب سوختگیه. چون تو مزرعه کار میکنم.
ـ پس تا الان تو مزرعه کار میکردی؟
ـ بله.
ـ تا این سن تو مزرعه بودی؟
ـ بله درسته.
ـ خب چی شد تصمیم گرفتی بیای تست بدی؟
- خیلی علاقه دارم به رقصیدن و خوندن. توی روستامونم همیشه اینکارو میکردم.
پارک جین یونگ لبخندی که جیمین حس خوبی از ان نگرفت زد: اره نوشتی برنده مسابقه جشنواره بهاره.
ـ بله.
ـ خب نگفتی چی شد تصمیم گرفتی بیای تست بدی!
جیمین که گیج شده بود اب دهانش خشک شدهاش را فرو داد: علاقه زیادی دارم به...
پارک جین یونگ میان حرفش پرید: اینارو شنیدم وقت منو با حرفای تکراری نگیر. میخوام بدونم چی شد که تو ۲۴ سالگی فکر کردی میتونی بیای اینجا و واسه ایدول شدن تست بدی.
جیمین انتظار این حرف ها را داشت و خودش را اماده کرده بود: من همیشه تمرین می کردم و فکر میکنم امادگی داشتم به خاطر همین اومدم.
داور زن چیزی دم گوش پارک جین یونگ گفت و او خودکارش را که تا الان بین انگشتانش می چرخاند روی میز انداخت و دست به سینه
زد: خیلی خب اهنگتو بذار.
جیمین موبایلش را دراورد و اهنگش را پلی کرد ولی صدایش کم بود و جی وای پی گفت: نمیشنوم. صداشو ببر بالا.
جیمین با شرمندگی گفت: ولی... بالاتر از این نمیره..
بعد جلو رفت و موبایل را روی میز گذاشت و پارک جین یونگ پوزخندی به این حرکت زد که اعتماد به نفس ترک خورده جیمین را داشت فرو می ریخت.
بعد خودش فاصله گرفت و تمرکز کرد و با شروع شدن موسیقی او هم شروع کرد به انجام حرکات و همزمان خواندن با اینکه نفسش میان انجام این دو کار به صورت همزمان گاهی کم می امد ولی ادامه داد اما هنوز به نیمه اهنگ یک دقیقهای هم نرسیده بود که جی وای پی موبایلش را برداشت و صدایش را قطع کرد.
بعد هر سه شروع کردند به نوشتن چیزهایی داخل کاغذهای مقابلشان که اطلاعاتش داخل ان ها بود. جیمین کم مانده بود مثل ان پسر بچه ۷ ساله که صدای گریهاش از داخل اتاق هم بیرون می امد بزند زیر گریه ولی لبش را گزید و منتظر ماند.
جی وای پی چهرهاش را درهم کشید: ببین پارک جیمین از اولسان... وقتی تا ۲۴ سالگی داشتی گاوداری می کردی یعنی مسیر زندگیتو انتخاب کردی. اون بیرونو ندیدی بچهها چجورین؟ تو ۲۴ سالگی با این مهارت نصفه و نیمه نباید بیای اینجا وقت بقیه رو بگیری. با این سر و وضع برو تو جشنوارههای بهاره بخون واسه چی پول و وقتتو میذاری میای اینجا که کفر منو بالا بیاری؟
موبایل جیمین را که در دست داشت سمت دیوار پرت کرد و تکههایش مقابل پای جیمین فرود امدند و او صدای پدرش را در سرش شنید «فکر کردی یه جایزه محلی بردی دیگه قراره معروف شی؟» شاید حق با او بود احساس حماقت داشت از اینکه با چنین اعتماد به نفسی اینجا حضور پردا کرده بود. با خودش فکر کرد وقتی صف شرکت کنندگان بسیار جوان تر از خودش را دیده بود باید کنار می کشید و از این تحقیر دوری می کرد.
جیمین به سختی بغضش را فرو خورد. تکههای موبایلش را برداشت و تعظیم کرد: معذرت میخوام...
و در میان غرغرهای جی وای پی به خاطر تلف شدن وقتش جیمین اتاق را ترک کرد.
برعکس باقی شرکت کنندگان که حتی وقتی گریان اتاق را ترک می کردند کسی به ان ها توجهی نشان نمی داد، وقتی جیمین بیرون امد، تمام چشمها منتظر بودند تا او را ببینند. مطمئنا هر ادمی که دو گوش داشت فریاد او را شنیده بود و انگار منتظر بودند گریه کند ولی او فقط سالن را بی سر و صدا ترک کرد در حالی که فکر می کرد تمام رویاهایش را به دیوار کوبیدهاند و مانند گوشی اش بغلش انداختهاند و او را از دنیایش پرت کردهاند بیرون و حالا نمی دانست با خورده رویاها باید چکار کند.
YOU ARE READING
Mint Choco
FanfictionCouple: Kookmin Genre: Comedy, Romance, Writer: Maya Returner:Shadow Channel:Shadow's world خلاصه فیک: پارک جیمینبا استعداد رقص و آواز، در رویای ستاره شدن از روستا به پایتخت میاد تا شانس خودشو توی اودیشن امتحان کنه، قراره توی پایتخت یه کم سوغات...