Part 1

56 11 10
                                    



یک رویای بزرگ...


ـ اهنگی که میخوام براتون اجرا کنم یکی از ترکهای مورد عالقم از اولین البوممه.

این اهنگ برام پر از خاطره و یاداوری رویاییه که همیشه میدیدم و بالاخره بهش دست پیدا کردم. امیدوارم شما هم دوسش داشته باشید.

به چشمان تماشاچیانی که در سکوت، مبهوت او شده بودند نگاهی کرد. دسته میکروفونش را در دستش محکم کرد و در حالی که با پایش ضرب میگرفت، لب به اواز گشود.
رویاها از جاهای کوچک شروع میشن مهم نیست چقدر بزرگ باشن، اونا همیشه توی قلب و ذهن ما جا میشن محدودیتی وجود نداره.

رویای من اینجوری شروع شد
توی یه مزرعه کوچک
وسط اصطبل می ایستادم
یه بیل بلند، میکروفونی بود که توی رویاهام صدامو به طرفدارانم میرسوند
من با خوشحالی اواز میخوندم
و رویای یه استیج بزرگو میدیدم
وسط اصطبل کوچکمون
توی مزرعه کوچکمون
من یه رویای بزرگ می دیدم...


اقای پارک همینطور که برگ های توت فرنگی‌های تازه چیده شده را میچید آهی عمیق کشید: نوچ نوچ نوچ... نگاش کن یه جوری اون دسته بیلو گرفته و زده زیر اواز انگار نه انگار داره واسه گاو و گوسفندا میخونه. این پسر ادم نمیشهههه.

اقای جئون که مسئولیت جدا کردن توت فرنگیهای کوچک و بیش از حد رسیده را بر عهده داشت، با دیدن جیمین که خیلی جدی وسط اصطبل ایستاده و بی وقفه به اوازش ادامه می دهد نگاه کرد و لبخندی عمیق بر لبهایش نشاند: چیکارش داری؟ اون واقعا صدای خوبی داره. توی جشنواره بهاره امسالم اول شد. شاید یه روزی واقعا معروف شه.
اقای پارک وقتی دید جیمین شروع کرد به رقصیدن و با چرخشی که انجام داد دسته بیل از کنار چشم گاو گذشت و نزدیک بود خیلی غیرعمدی او را ناکار کند، دمپایی اش را سمت او پرت کرد: پارک جیمینننننن...داری چه غلطی میکنی، داشتی میمی رو کور میکردی!
جیمین که با چابکی از دمپایی جاخالی داده بود، با دیدن پدر و داییش بیل را کنار انداخت و به انها که روی تخت چوبی وسط باغ نشسته بودند ملحق شد و یکی از توت فرنگی های بزرگ و ابدار را برداشت و داخل دهان گذاشت: شما از کی اینجایین؟
اقای پارک یک توت فرنگی سمتش پرت کرد و جیمین در هوا قاپیدش: از اول همون سخنرانی تاثیرگذارت اینجا بودیم.
جیمین توت فرنگی را خورد و کنارشان نشست. خورشید وسط اسمان، درخشان‌تر و پرحرارت‌تر از هر زمان دیگری میتابید و با وجود رکابی شل و ولش هنوز هم احساس گرما میکرد: بابا... هفته دیگه اودیشنه. نظرت چیه برم تست بدم؟
ـ برو نظر اون گاوایی که براشون میخونی بپرس.
جیمین یک توت فرنگی دیگر برداشت: مسخره نکن. من بیخیال نمیشم.
ـ فکر کردی یه جایزه محلی بردی دیگه قراره معروف شی؟ این کارا واسه تو نون و اب نمیشه.
ـ من نمیخوام این شغل خانوادگی رو ادامه بدم. دوست ندارم هر روز صبح با صدای خروس و گاو بلند شم و برم گوهشونو جمع کنم.
اقای پارک یکی پس کله جیمین زد: بار اخرت باشه راجب گاوای من اینجوری حرف میزنی. میدونی چقدر پولشونه؟ من یه میراث بزرگ واسه تو گذاشتم.
جیمین پوفی کرد: میراثت مال خودت. من میخوام برم سئول تست بدم.
ـ هفته دیگه میمی قراره زایمان کنه نمیشه دست تنهام.
جیمین از اینکه پدرش زایمان گاوش را بهانه کرده با چهره ای برافروخته گفت: اون قراره گوساله به دنیا بیاره من که باباش نیستم باید بالا سرش باشم!
اقای جئون زیر خنده زد که با چشمان ناراضی اقای پارک مواجه شد و اقای جئون یکی به ارنج او زد و گفت: راست میگه دیگه. بذار بره.
اقای پارک غرید: این میره رد میشه برمیگرده افسردگی میگیره.
جیمین سریع در پاسخ گفت: اونی که قراره افسردگی بگیره منم نه تو! بذار خودم به این نتیجه برسم که میخوام تو زندگیم چیکار کنم.
ـ تو تا حالا سئول نرفتی واسه همین نمیدونی. اونجا رقابت خیلی شدیده. باید صبح تا شب، شب تا صبح سگ دو بزنی.
جیمین پوزخندی تحویلش داد: حالا نه که اینجا مثل شاهزاده‌ها زندگی میکنم! از ۵ صبح تو خونه بیدارباش داریم بعدم منو به جای گاوت میبری تو مزرعه کار کنم.
اقای جئون دوباره خندید و اقای پارک گفت: برو با مامانت حرف بزن. من نظرمو گفتم.
جیمین که قبلا با مخالفت مادرش مواجه شده بود و از قبل می دانست پدرش از این موضوع خبر دارد، بلند شد: تقصیر منه که میام اجازه بگیرم. من که بچه نیستم ۲۴سالمه.
اقای پارک گفت: خیلی خب اقای گنده ۲۴ ساله. برو ببینم بدون پول چجوری میخوای یه روز، فقططططط یه روز اونجا دووم بیاری.
جیمین دمپایی هایش را پوشید: اگه به ازای همه روزایی که اینجا کار کردم بهم حقوق میدادی خیلی راحت میتونستم دووم بیارم. ولی همش میگی گذاشتم واسه اینده نمیدونم
اون اینده کی میرسه.
ـ وقتی خواستی ازدواج کنی و خونه زندگی تشکیل بدی بعد میفهمی اون اینده کیه.
ـ ولی پسر دایی از من خیلی بچه تر بود که دایی اونو فرستاد شهر و الان واسه خودش انقدر موفقه. دایی تو بهش یه چیزی بگو.
اقای جئون آهی کشید و اقای پارک به جای او پاسخ داد: اون فرق داره. مادر جونگکوک تو سئول پیششه.
ـ تا ۱۵ سالگی اینجا زندگی میکرد. بعدش دایی فرستادش بره و زن دایی هم اون موقع رفته بود امریکا. جونگکوک تنهایی از پس خودش براومد تو ۱۵ سالگی ولی حالا میگی من تو ۲۴ سالگی نمیتونم؟ دایی چرا هیچی نمیگی؟
اقای جئون گفت: وقتی زن داییت ازم جدا شد من به جونگکوک گفتم انتخاب کنه با کی بره
و اونم خواست با مادرش بره واسه همین همه چیزو گذاشتم تا زندگی راحتی داشته باشه. نمیدونستم مادرش ول میکنه میره. ولی خب وقتی دیدم جونگکوک میخواد بمونه دیگه مخالفتی نکردم و اون با سرمایه‌ای که بهش دادم خودشو به اینجا رسوند.
جیمین به پدرش اشاره کرد: دیدی؟ چون بهش اعتماد کرد. تو اصلا فکر نمیکنی من از عهده هیچی به جز تمیز کردن اصطبل بربیام. حتی نمیذاری توت فرنگی بچینم و میگی لهشون میکنم. این تفاوت ادم موفقه و یه ادم بدبخت مثل منه. وقتی خانوادم حامیم نباشن هر چقدر استعداد داشته باشم شکست میخورم.
اقای پارک پوزخندزنان گفت: الان فکر کرده مایکل جکسونه دارم جلوشو میگیرم!
ـ اگه نمیخوای به تصمیمم احترام بذاری و بهم پول بدی باشه. به هر حال من میتونم از پس خودم بربیام.
وقتی از ان ها دور شد، اقای جئون گفت: داری بهش سخت میگیری. باید بذاری بره تجربه کنه تا حسرتش توی دلش نمونه.
بعد سینی توت فرنگی را برداشت و زیر سایه بان ورودی خانه گذاشت و وقتی مطمئن شد اقای جئون حواسش نیست، مسیری که جیمین رفته بود دنبال کرد تا به رودخانه‌ای که از همان نزدیکی میگذشت رسید. جیمین، پاچه‌های شلوار لی گشادش را بالا داده بود و پاهایش را داخل اب خنک گذاشته و با چیزی درون اب بازی میکرد.
اقای جئون کلاه افتابگیر خودش را روی سر جیمین گذاشت: صورتت سوخته از بس زیر افتاب بودی. با این قیافه که نمیتونی بری تست بدی.
جیمین بی آنکه سر بلند کند گفت: مسخره میکنی دایی؟
ـ نه. من نمیدونم تو موفق میشی یا نه ولی باید بری دنبال رویات. تو هنوز جوونی و پر از استعداد و انرژی. جات توی مزرعه توت فرنگی وسط گاو و گوسفندا نیست.
جیمین لبخندی بی جان به لب نشاند: به جونگکوک حسودیم میشه. بابای من اصلا معنی رویارو نمی فهمه.
ـ چرا فکر میکنی نمیفهمه ؟ اونم جوون بوده و رویا داشته مثل تو. ولی الان رویاش تویی. میخواد زندگی خوبی داشته باشی.
ـ تو قفسی که اون ساخته نمیتونم زندگی خوبی داشته باشم. دلم میخواد انجامش بدم و خودم بفهمم چی درسته و چی اشتباهه.
اقای جئون که تا ان لحظه درگیر بالا زدن پاچه‌های تنگش بود گفت: انقدر دوست داری معروف شی؟
پاهایش را کنار پاهای جیمین در اب گذاشت و جیمین سر تکان داد: من عاشق اواز خوندنم. عاشق رقصیدنم. دوست دارم برم رو یه استیج بزرگ نه اونی که وسط مزرعه عمو چانگ بود و اسمشو گذاشته بودن مسابقه اواز فستیوال بهاره.
اقای جئون خندید: پس چرا شرکت کردی؟
ـ چون میخواستم جلوی بقیه بخونم و یکم از استرسم واسه تست هفته دیگه کم شه.
- کم شد؟
جیمین سری تکان داد: نه... خیلی هیجان زدم.
ـ خوبه. پس بهتره بری.
جیمین مکثی کرد و دستانش را ارام دور شانه دایی‌اش انداخت: میگم دایی.. حالا که انقدر حامی منی، میشه... یکم پول بهم قرض بدی؟ فقط اندازه اینکه بتونم شب یه جایی بمونم وفرداش برم تست و بعدم برگردم.
اقای جئون از جیبش چند اسکناس دراورد: میتونم با جونگکوک حرف بزنم شبو پیش اون بمونی.
جیمین اسکناس ها را داخل جیبش گذاشت: نه نه لازم نیست مزاحم اون بشیم. سرش شلوغه. چند ساله اصلا ندیدمش نمیخوام یهو برم دم خونش بگم سالم من همون پسر عمتم که ۱۵ سال پیش همدیگه رو دیده بودیم. ولی اگر میخوای چیزی براش ببرم میتونم برم یه سر بهش بزنم.
ـ یکم پاغذایی میذارم واسش ببر. اونجا که غذای سالم نمیخوره.
جیمین با خوشحالی سر تکان داد: نگران نباش. خودم تحویلش میدم و مطمئن میشم بخوره.
....................................................
قرار بود با طلوع افتاب از خانه بیرون بزند ولی انقدر برای ترک کردن خانه هیجان داشت که نتوانسته بود چشم روی هم بگذارد. این نخستین باری بود که روستایشان  را ترک میکرد. پیش از این به جز چند باری که دزدکی با دوستانش به روستای کناری رفته بودند تا دختران تنها دبیرستان دخترانه ان اطراف را دید بزنند و دفعاتی که همراه پدرش برای بردن بار میوه ها به شهر رفته بودند، خانه را ترک نکرده بود. شاید ۲۴ ساله بود ولی به اندازه یک ادم ۲۴ ساله واقعی تجربه نداشت.
در حال حاضر حتی به اندازه یک پسر بچه ۱۲ ساله از ترک خانه‌اش واهمه داشت.
اما چیزی که او را بیشتر از ترک خانه میترساند، موفق نشدن بود. تصور رد شدن در تست و بازگشتن به خانه در حالی که پدرش قرار بود مدام به او سرکوفت بزند که  «دیدی بهت گفتم؟ فکر کردی مایکل جکسونی!» و مادرش هم تلاش میکند دختر خانم یو را که دامپلینگ های خوبی میپزد سر میز شام کنار او بنشاند تا انقدر از دستپخت خودش و دستور پخت های محرمانه ای که ادعا می کند کشف خودش است حرف بزند تا جیمین را از شدت کسلی بکشد.
از این فکر به خودش لرزید و وقتی کفش‌هایش را پوشید، برگشت و به سالن خالی نگاه کرد: موفق میشم و برمیگردم.
عزمش را جزم کرد و از خانه بیرون زد. ساعت هنوز از ۵ نگذشته بود و در میان تاریک و روشن هوا، سمت تنها ایستگاه اتوبوس روستایشان که به ترمینال میرفت حرکت کرد. هوا در این ساعت هنوز مرطوب ولی خنک بود و انگار نه انگار که قرار است ساعتی بعد، خورشید همه چیز را زیر افتابش به نقطه جوش برساند.
وقتی از مزرعه‌هاشان میگذشت و از مقابل خانه دایی و خاله و عموهایش رد میشد، دو تصویر مقابلش شکل می گرفت؛ در یکی چهره تک تکشان را تصور میکرد که بعد از موفقیتش به کنسرتش دعوتشان میکند و در دیگری انها وقتی جیمین را می بینند که شکست خورده و بازگشته، سرهایشان را با تاسف تکان میدهند و زیر لب میگویند:

Mint ChocoWhere stories live. Discover now