دینگدانگ...
شدو صحبت میکنه...
یک پارت طولانی براتون آماده کردم قشنگا =)
بچهها من واقعا از تعداد بازدید و ووتها اصلا راضی نیستم و خب این باعث میشه که فکر کنم داستان و روند فیک رو دوست ندارید و متوقفش کنم =((((
ادامه دادن یا متوقف کردن فیک رو براساس تعداد بازدید و ووت و کامنتهای این پارت تعیین میکنم قشنگا...
امیدوارم که نخواد متوقف کنم فیک رو چون خودم خیلی دوستش دارم =)))____________________________________________
تمام اتفاقات و شخصیتها زاده ذهن نویسنده میباشد .
توجه داشته باشید این یک داستان کاملا تخیلی بوده و هیچگونه ارتباطی با دنیای واقعی ندارد و قصد هیچگونه توهین به هیچ فرد خاص ندارد.
امیدوارم از خوندن این پارت لذت ببرید =)____________________________________________
اولین روز در سئول
با پیچیدن دردی در شکمش از خوب پرید و وقتی از شدت درد کم نشد و در عوض به نقاط مختلفی انتقال پیدا کرد، چشم هایی که حس
می کرد بهم چسبیده را تا نیمه باز کرد و بم را دید که روی شکمش ایستاده و بدنش را بو می کشد. او را از دو طرف در دستانش گرفت
و بلند کرد و خودش را بالا کشید و صاف نشست. بم حالا داشت چانهاش را لیس می زد.
جیمین او را در آغوشش نشاند و در حالی که محل گرفتگی گردنش را می مالید اودیشن روز قبل را به یاد اورد و بدبختی هایی که به نظرمی رسید در هنگام خواب از او دور شده بودند دوباره روی سرش آوار شدند.
اهی کشید و سر بم را نوازش کرد: باید قبل از اینکه بابات بیدار شه برم.
با پیچشی که در شکمش حس کرد به دستشویی رفت و با تمام شدن کارش به چهرهاش در اینه نگاهی انداخت. موهایش کاملا بهم ریخته بود و بوی الکل می داد. صدای جی وای پی هنوز در سرش بود « با این سر و وضع برو تو جشنوارههای بهاره بخون واسه چی پول و وقتتو میذاری میای اینجا که کفر منو بالا بیاری؟» دست هایش را شست و ابی به صورتش زد: مگه سر و وضعم چشه؟! منم لباس خوب بپوشم اندازه آیدولای ۱۸ ساله خوشتیپ میشم...
موهایش را مرتب کرد و بیرون امد و در را خیلی ارام بست. ساکش را برداشت و بعد از اینکه برای بم غذا ریخت، سمت خروجی رفت که صدایی شنید: باید تا این خطی که روی ظرفشه براش غذا بریزی وگرنه رژیمش بهم میخوره.
جیمین دوست نداشت قبل از رفتن یک بار دیگر با جونگکوک مواجه شود. به اندازه کافی احساس شرمندگی می کرد. اینکه با هزار ارزو به شهر بیاید و اینطور مجبور به رفتن شده باشد باعث می شود جلوی ادم موفقی مثل جونگکوک کاملا خجالت زده شود.
ـ ببخشید.
ـ دفه دیگه حواستو جمع کن.
جیمین سری تکان داد: با... منظورت چیه؟
جونگکوک به اشپزخانه رفت و قهوه ساز را روشن کرد: داشتی بدون خداحافظی می رفتی؟
جیمین که ذهنش دوباره جای دیگر پریده بود گفت: نمی خواستم وقتی بیدار می شی منو اینجا ببینی. میدونم از مهمون خوشت نمیاد.
جونگکوک ماگش را داخل دستگاه گذاشت: از کسایی که نمیدونن چطور تشکر کنن بیشتر خوشم نمیاد.
ـ عام... خب اره.. ممنونم بابت این دو روز. دیگه میرم. خدافظ بم.
کفشهایش را که پوشید جونگکوک با لیوان قهوهاش به او نزدیک شد و گفت:واقعا یادت نمیاد؟
ضربان قلب جیمین یک دفعه بالا رفت و به جونگکوک نگاه کرد که یک ابرو بالا انداخته بود. ناگهان این احساس نگرانی درونش پیدا شد که شاید خرابکاریای کرده باشد که مجبور شود تاوان مالی اش را پس دهد.
اندازه زمانی که برای تست رفته بود مضطرب شده بود: چ..چیو
جونگکوک چند لحظه نگاهش کرد و بعد از اینکه نفسی از سر اسودگی کشید یک لبخند زد:خیالم راحت شد...هیچی. خدافظ.
جیمین برای لحظهای با خودش فکر کرد جونگکوک چطور می تواند وقتی از خواب بیدار می شود تا این اندازه مرتب و خوش تیپ باشد و بعد دوباره ذهنش را که منحرف شده بود جمع و جور کرد و تلاش کرد شب قبل را به یاد بیاورد. وقتی به خانه امد شروع کرد به نوشیدن و تا زمانی که جونگکوک امد کاملا مست شده بود.
«خب بگو ببینم تا قیافتو دیدن ردت کردن یا تو چند ثانیه اول خوندن؟ اصلا راهت دادن؟»
«وقتی تا ۲۴ سالگیییییی داشتییییییی گاوداری می کردی.... یعنی مسیر زندگیتو انتخاب کردییییییی...»
«حواست باشه تو خونه من بالا نیاری.»
«منم اول سفید بودممممممم... من خیلیییییییی سفیدم.... میخوای نشونت بدممممممم؟.... شکمم هنوز سفیدههههه....»
«دیگه حتی نمیتونم به خونه زنگ بزنم بگم پول ندارم برگردمممممم... اگه بی استعداد و پیرممممم باید بندازیم بیرون چرااااا موبایلمو
میشکنییییی.... اگه پول داشتم یکی دیگه بگیرم... با این نمیومدم جلوی توووووو......»
«اگه بابا بدهی باال نمیاورد... اگه کمرش سالم بوووود... اگهههههه مامان واسه درست کردن... عع (سکسکه) کیمچیییییی تنها نبوووود... منم میتونستم زودتررررر بیاااام... اگه منم تو شهررررر به دنیا میومدم... زیر افتاب نمیسوختم.... زودتر میومدمممممممم.»
«تو باید خیلی سخت تلاش کنی چون اینجا یه جنگ به تمام معناست. واسه همین کسی با سن تو و مهارت های معمولی شانسی نداره... اگه شکست نخوری هیچوقت یاد نمیگیری.»
«زودتر بخواب که صبح زود باید بری.»
تا اینجا همه چیز واضح بود ولی از اینجا به بعد تصاویر در ذهنش خشدار و برفکی ظاهر می شد انگار حافظهاش را با مداد سیاه خط انداخته بودند.
جیمین روی زمین افتاد و به خواب رفت و جونگکوک همراه بم به اتاقش رفت. او را در پارکش گذاشت و خودش به رخت خواب رفت اما وقتی جیمین سمت دستشویی دوید، فهمید چه خبر شده: لعنتی...
بلند شد و دم در دستشویی رفت و در حالی که بینی اش را گرفته بود به جیمین که بالا می آورد گفت: حواست باشه بعد از کارت همه جارو تمیز کنی ولی دلش ارام نمی گرفت و تا بیرون آمدنش ایستاد و دستشویی را چک کرد. چند لکه از محتوای بالا اوردهاش دور دستشویی ریخته بود. جونگکوک غرغرکنان دست جیمین را که حالش را نمی فهمید کشید و داخل دستشویی
بازگرداند: هی پارک جیمین. اینو تمیزش کن. زود باش داره حالم بد میشه.
جیمین با چشمهای خمار نگاهی به جونگکوک انداخت و بعد لب و لوچهاش را جمع کرد و جونگکوک شکل گرفتن قطرات اشک را در چشمانش دید: چته؟ میگم اینو تمیز کن.
جیمین بینی اش را بالا کشید: نمیخوام برگردم...
جونگکوک با فکر کردن به لکههای روی زمین که کم کم خشک می شدند
داشت کنترل اعصابش را از دست میداد: اون دیگه مشکل خودته.
چند دستمال برداشت و کف دست جیمین گذاشت و او را روی زمین نشاند و دستش را روی زمین هدایت می کرد تا لکهها از بین بروند.
وقتی مطمئن شد دیگر لکهای نمانده، دست جیمین را دنبال خود کشید و دستمالها را که هنوز در دست او بودند دور انداخت و جیمین را رها کرد. جیمین خودش را کف زمین انداخت و جونگکوک بی توجه به او داشت بیرون می رفت که جیمین به پاهایش چنگ زد: میخوام انتقام بگیرممممم...
جونگکوک سعی کرد پایش را ازاد کند: خب برو بگیر... ولم کن.
ولی زور دستان جیمین حتی در حالت مستی بیشتر از ان بود که فکرش را می کرد: پول ندارممممم.
جونگکوک کلافه بود و با تمام قدرتش پایش را کشید و ان را ازاد کرد: اونم مشکل خودته.
جونگکوک بیرون رفت و جیمین سینه خیز خودش را از دستشویی بیرون کشید و به اتاق جونگکوک رساند. بی رمقتر و ناامیدتر از ان بود که روی پاهایش بلند شود. جونگکوک با دیدن جیمین از جا پرید: اون بدنتو انقدر اینور و اونور نکش. پارک جیمین خودتو جمع کن.
بم از داد جونگکوک پارسی کرد ولی بعد با چشم غره جونگکوک ساکت شد.
جیمین همانطور خودش را کشید تا به تخت جونگکوک رسید و دستش را گرفت: جایی ندارم برم....
جونگکوک زیر لب لعنتی به خودش و جد و ابادش فرستاد: واسه همین از شما دهاتیا بدم میاد. زود صمیمی میشین و میخواین اویزون شین. امکان نداره. ولم کن پارک جیمین.
جیمین دستش را محکمتر کشید و نشست و به چشمانش زل زد: خواهش میکنم... هر کاری بخوای میکنم..
جونگکوک با این فکر که باید کل خانه را ضدعفونی کند و لحافها را بشوید فقط نفسی از حرص بیرون پرت کرد و بیخیال ازاد کردن دستش شد: من کاری با تو ندارم که بخوام واسم انجام بدی. صبح از اینجا میری. اگه ولم نکنی همین الان میندازمت بیرون.
ولی جیمین انگار نشنیده بود گفت: هر کاری بگییییی میکنم... تورو خداااااا....
ـ من بی دینم پارک جیمین.
جیمین با صدایی که بغض داشت و کلمات را می کشید گفت: بذار بمونم... عین یه گربه زندگی میکنم... قووووول میدممم... کاری بهت نداشته باشممممم... ساااااکت میشممممممم... برات غذا میپزممممم... ولی... اشپزیم خوب نیست.... لباااااس... لبااااااساتو میشورمم.... خونه رو تمیز میکنمممم..... بم روووو میشورم.....میبرمش پیااااده روی....
هرررررر رووووووز..... حتی جاشو تمیز میکنممممم... بذار بمونممممم... خواااااهش میکنممممممم.... من جاییو ندارم برم......
جونگکوک به چهره جیمین با ان لپ های گل انداخته و چانه لرزان نگاه کرد و گفت: میتونی بری خونهات توی اولسان.
ـ اینجورییییییی نمیشههههه... نمیتونمممم... با این وضعیت شرم اورررر...
جونگکوک نیشخندی زد: فکر کردی از الانت شرم اور تره؟ از دستشویی تا اینجا سینه خیز داری التماس میکنی!
ـ مهم نیییست....
ـ چرا؟
ـ چووووون تو.... منو نمیشناسییی. برات مهم نییییستم.... ولی تو روستا.... همه منو میشناسن... نمی خوااام شکست خورده برگردم...
قلب جونگکوک با این کلمات برای لحظهای لرزید. جیمین او را یاد بچگی خودش می انداخت. زمان هایی که به خاطر شکست هایش در تنهایی انقدر گریه می کرد تا از حال برود ولی حاضر به برگشت پیش پدرش، تنها خانوادهاش نبود. ترجیح می داد در میان کسانی که او را نمی شناسند شکست بخورد و همانطور پیش برود ولی با سرافکندگی میان ان هایی که منتظر بودند تا بپرسند «چه خبر؟» «چی شد؟» «نتیجه؟»، برنگردد. این حس جیمین را به خوبی درک می کرد و او انگار دست گذاشته بود روی نقطه ضعفش.
از تخت پایین امد و دست جیمین را گرفت و بلندش کرد. تلوتلوخوران بیرونش برد و روی کاناپه خواباند.
جیمین دستش را رها کرد: بذار بمونم...
به نظر می رسید دارد در خواب التماس می کند: فعلا بخواب.. بعد از یه شکست بزرگ خوابیدن همیشه حالتو خوب میکنه. فردا همه چیز بهتره پارک جیمین.
همینکه داشت به اتاق برمی گشت صدای گرومپی شنید و جیمین را دید که غلت زده و روی زمین افتاده بود.
جیمین همینطور که شب گذشته را به خاطر می آورد پوست لبش را میجوید.
جونگکوک به چهره در هم فرو رفتهاش نگاه کرد و نیشخندی زد. زیر لب گفت: انگار یادش اومده.
جیمین کلاهش را روی سرش پایین تر کشید تا جونگکوک چهره خجالت زده او را و او هم چشم هایی که بهش نیشخند می زدند نبیند. اما این حقیقت داشت. جیمین می خواست بماند. قصد داشت از خانه بیرون برود و مستقیم دنبال کار برگردد و جای خواب پیدا کند ولی به هیچ وجه قصد نداشت برگردد. شاید ضربه سنگینی خورده بود ولی با خانوادهاش برای اینکه اینطور با سرافکندگی برگردد سر جنگ پیدا نکرده بود.
جیمین وقتی مست بود می توانست بدون خجالت به او التماس کند چون مغزش تقریبا خاموش بود ولی الان که هوش و حواسش سر جایش بود، باز می خواست غرورش را زیر پا بگذارد. بدون رسیدن به هدفش باید با یک غرور به درد نخور می ایستاد سر جاده ای که هنوز واردش نشده بود و به هیچ جا نمی رسید. زیاد طول نکشید که کلاهش را برداشت و مقابل جونگکوک ایستاد و سرش را به سختی بالا اورد: خواهش میکنم بذار بمونم. مثل یه خدمتکار در خدمتتم. هر کاری بگی میکنم.
جیمین با چشمهایی که اشتیاق درونشان هر لحظه بیشتر می شد به جونگکوک زل زد. او یک کوکی برداشت و در ارامش به ان گاز می زد و با قهوه داغ از صبحانهاش لذت می برد و با سکوتی که نمیشکست، امید جیمین را به خودش از بین میبرد و در نهایت وقتی جیمین پاسخی نگرفت، آه کشان سمت خروجی راه افتاد: معلوم بود نمیذاری...کاش یادم
نمیومد!
ـ بم خودش بلده بره تو دستشویی کارشو بکنه.
جیمین مثل پرندهای که به شیشه خورده باشد عقب پرید و روی صندلی مقابل جونگکوک نشست و جونگکوک ادامه داد: ساعت ۶ از خواب بیدار میشه و صبحانه می خوره. ساعت ۷ و نیم میره پیاده روی تا ساعت ۸ و نیم.
بعدش باید حمام کنه. بدون شامپو. فقط یک بار در ماه با شامپو میشورمش. البته که اجازه نمیدم تو ببریش پیاده روی ولی باید یاد بگیری خوب تمیزش کنی. بعدش فقط میخوابه تا بعد از ظهر و تو میتونی بری بیرون و کارتو بکنی. وعده ساعت چهارشو خودم بهش میدم ولی برای شامش باید مرغ و سبزیجات بذاری. برنامه غذاییشو مینویسم و میزنم رو در یخچال حواست باشه بیشتر یا کمتر از چیزی
که نوشته بهش ندی. لباسا و وسایلش باید هر هفته شسته بشن. ماشین لباسشویی توی بالکنه. آه.. راستی. اونجارو یکم جمع و جور کن که همونجا بخوابی.
ـ تو بالکن؟
ـ مشکلی داری؟
ـ نه معلومه که نه. عالیه من عاشق بالکنم.
ـ خوبه. چون مدام از کاناپه میفتی اینجوری حداقل کسیو بیدار نمیکنی. من ساعت ۶ برمیگردم خونه. هیچ جا نباید کثیف باشه و نظم وسایل بهم نخوره. وسایلتو اینور اونور نریز فنگ شویی خونه بهم میخوره.
جیمین سعی کرد تکرار کند: فنگ... فن.. گ... شو... چی؟
ـ نمیخواد بدونی فقط حفظ کن.
ـ باشه.
ـ ساعت ۷ شام میخورم و ساعت ۱۰ خاموشیه و توام میری تو بالکن چون وقتی کسی تو سالن باشه بم نمیخوابه.
ـ فهمیدم.
ـ میتونی از خوراکی ها استفاده کنی ولی هر چی مصرف میکنی باید بیاری بذاری سر جاش. این یعنی باید زودتر یه کاری پیدا کنی و پول
در بیاری.
جیمین سر تکان داد و لبخند پررنگی زد: تو این یکی خیلی خوبم. زود یه کار پیدا میکنم.
ـ خوبه. یادت نره مهمون نمیتونی بیاری تو خونه. دیرتر از ۱۰ هم اگر برگردی تو حیاط میمونی.
ـ یادم میمونه.
ـ کلیدو هنوز داری. گمش نکن. یادت نره هر وقت میای تو خونه و میری درارو خوب چک کنی که همه جا بسته باشن. هر چیزی که
میخوری بعدش باید جارو بکشی و تمیز کنی. اینو جدی میگم. اگر ادم چندشی باشی میندازمت بیرون.
لبخند جیمین محو شد و سرش را پایین انداخت: حواسم هست.
جونگکوک بلند شد: خوبه. حالا هم بلند شو کل زمینارو باید تی بکشی. دیشب خودتو همه جا کشوندی.
ـ همه جارو تمیز میکنم نگران نباش. با خیال راحت بم رو ببر و برگرد. همه جارو برق میندازم.
ـ رخت چرکارو هم بشور. بالکن اینوره.
بعد به دری که کنار حمام قرار داشت اشاره کرد. سقف بالکن شیشهای و رو به اسمان بود و نورگیری خیلی خوبی داشت. داخلش به جز
ماشین لباسشویی، دو سبد لباس و چند تی و جارو چیزی نبود. به اندازه دو نفر جا برای خوابیدن داشت و همین برای جیمین و ساک
کوچکش کافی بود، حداقل یک فضای خصوصی برای خودش داشت و تنهایی زندگی نمیکرد. این از همه چیز برایش دلگرم کنندهتر بود.
ـ لباسارو توی همین ماشین بندازم؟
جونگکوک که گرمکن ورزشی پوشیده بود با قلاده بم که دنبالش راه افتاده بود بیرون امد: دیوونه شدی؟ میدونی چقدر گرونن؟ با دست باید بشوری. یادت نره خیلی چنگ نزنی و با ملایمت انجامش بدی. رنگیا و سفیدارو قاطی کنی کشتمت.
جیمین به سبدهای پر از لباس نگاه کرد و با خودش فکر کرد که تا شب هم تمام نمی شوند و جونگکوک پرسید: مشکلی داری؟
جیمین که استرس گرفته بود سر تکان داد: نه نه نه نه...اصلا... فهمیدم.
ـ بریم بم.
بم دنبال جونگکوک دوید و جیمین شروع به کار کرد.
تی کشیدن زمین راحت بود اما شستن لباسهای گران قیمت جونگکوک به دقت زیادی نیاز داشت. جیمین معمولا لباسهایش را درمی آورد و می ریخت روی لباس چرکهای مادر و پدر و دایی اش و اخر هفته به کمک مادرش ان ها را داخل یک لگن بزرگ می ریختند و پاچهها را بالا میدادند و شروع می کردند به لگد کردنشان ولی شرط می بست اگر جیمین با لباسهای جونگکوک چنین می کرد، قطعا او را بیرون می انداخت. پس فقط همانطور که گفته بود ان ها را تکتک و با ملایمت میشست و اب می کشید. هنوز به نصفشان هم نرسیده بود که از پیاده روی برگشتند. جونگکوک به او یاد داد چطور بم را حمام کند که اب داخل گوش و چشمهایش نرود و چون دیرش شده بود، خشک کردنش را به جیمین سپرد و رفت.
وقتی جیمین کار لباسها را تمام کرد، ساعت از ۱۰ گذشته بود. خیلی سریع از خانه خارج شد خودش را پیاده به ترمینال رساند. تقریبا ساعت ۱۲ بود که رسید و یک جا کمین کرد و به تماشای مردمی که در رفت و امد بودند نشست. می خواست هر طور شده جکسون را پیدا
کند و پولش را پس بگیرد. نه فقط به خاطر اینکه ان پول را دایی اش به او داده بود بلکه چون نمی خواست در چشم دیگران یک روستایی بی دست و پا و ساده به نظر بیاید. قصد داشت انتقامش را با این قدم کوچک شروع کند پس دو ساعتی را در گرما و با تشنگی و گرسنگی سر کرد ولی وقتی دید خبری نیست، تصمیم گرفت برگردد. باید دنبال یک شغل پاره وقت می گشت: هر روز میام...
وقتی در خیابان ها قدم می زد، اگهی روی یک کافه نظرش را جلب کرد «به کارگر پاره وقت نیازمندیم.»
جیمین داخل رفت. عطر قهوه و شیرینی زیر بینی اش زد و معدهاش را قلقلک داد.
با دیدن باریستا گفت: سلام. برای اون اگهی کارگر پاره وقت اومدم.
باریستا به سر و وضع جیمین نگاهی انداخت و اتاق مدیر را نشانش داد. جیمین در زد و وقتی صدای ظریفی پاسخ داد، وارد شد. یک خانم در میانه ۳۰ سالگی اش پشت میز نشسته و با عینکش جیمین را برانداز می کرد.
ـ سلام. برای اگهی استخدام کارگر پاره وقت اومدم.
کلا ۳۰ ثانیه هم برای نگاه کردن به جیمین وقت نگذاشت و سرش را داخل کاغذهایش برگرداند: دیگه استخدام نداریم.
جیمین سرخورده بیرون امد. در شیشه اینه مانند کافه به خودش نگاهی انداخت. لباسهای معمولی به تن داشت ولی وقتی به دیگران نگاه می کرد کاملا از مد افتاده به نظر می رسید: یه کارگر کافه چرا باید خوش تیپ باشه...؟!
به چند کافه و رستوران دیگر هم سر زد ولی همه ان ها به دلایل مختلف ردش می کردند و بیشترشان حتی به خودشان زحمت ندادند
اسم و سنش را بپرسند تا این رد کردن محترمانهتر به نظر برسد.
به خانه که رسید ساعت از ۶ گذشته و هنوز چیزی نخورده بود به علاوه کاری هم پیدا نکرده بود. نمی دانست چرا باید تا این اندازه جلوی جونگکوک خوار شود ولی خودش را به بیخیالی زد و رفت داخل.
جونگکوک مشغول اماده کردن شام بود و جیمین با شنیدن عطر خوب گوشت ناخوداگاه لبخند زد و خلقش باز شد: سلام.
بم تنها کسی بود که از او استقبال کرد. جونگکوک فقط سری برایش تکان داد.
جیمین دوشی گرفت و وقتی برگشت ساعت ۷ بود و جونگکوک شام را روی میز چیده بود اما بشقابی برای جیمین وجود نداشت. جونگکوک مشغول خوردن شد و جیمین فقط اب دهانی قورت داد و با خودش فکر کرد برای جایگزین کردن گوشت باید یک ماه کار کند و او هنوز حتی یک کارگر پاره وقت هم نبود.
ـ اولین روزت تو سئول چطور بود؟
جیمین تکههای گوشتی که جونگکوک روی برنجش می گذاشت تا وارد شدن به
دهانش دنبال می کرد: گرم بود
ـ خوبه.
ـ چی خوبه؟
ـ معمولا مردم راجب چیزای بیشتری از گرما گله میکنن. اگر فقط گرم بوده یعنی چیزای دیگه خوب پیش رفته. کار پیدا کردی؟
جیمین غرولند کرد: تا لباسارو شستم رفتم بیرون ظهر بود. نرسیدم جاهای زیادی سر بزنم.
جونگکوک یک تکه مارچوبه برداشت و بعد پشتش لیوانش را با سودا پر کرد و جیمین سعی کرد قیمت هر کدام را تخمین بزند.
ـ اگه خیلی واست خسته کنندهاس...
جیمین حرفش را قطع کرد و بلند شد: نه.. خیلییی راضیم. عاشق لباس شستنم.
لبخندی تصنعی زد و سر یخچال رفت. سر راهش یک سر به فروشگاه زده بود تا قیمت اجناس دستش بیاید ولی ارزو می کرد هیچگاه چشمهایش ان اتیکت های چسبانده شده روی خوراکی ها را نمی دید. برای هر یک عدد از میوههایی که در روستا یک دل سیر میخورد
باید به اندازه یک کیلویش پول می داد. یک کف دست گوشت خوک را به قیمت یک خوک کامل می دادند و وقتی قیمت گوشت گاو را دید،
دلش برای می می تنگ شد.
چشمش به ظرف پاغذایی های دایی اش خورد و پرسید: ببینم تو این پاغذایی های دایی رو میخوری؟
ـ نه. خیلی بو میده.
جیمین مطمئن شد پشت در یخچال، جونگکوک به او دید ندارد و از خوشحالی بالا پرید. کمی برنج که داخل غذاپز مانده بود برای خودش ریخت و ظرف ها را با کیمچی و تربچه پر کرد. به جونگکوک ملحق شد ولی او از جای بلند شد: وقتی خوردی میزو جمع کن. هرچی مونده هم بریز دور.
جیمین به بشقاب گوشتی که نیمی از ان باقی مانده بود نگاه کرد و گفت: اینارو بریزم دور؟
جونگکوک شانهای بالا انداخت: اوم... من غذای مونده نمیخورم.
جیمین سر میز نشست: پس برات فرقی نداره من بخورمش یا بریزم دور دیگه؟
جونگکوک روی کاناپه نشست و مشغول بازی با بم شد: هر کاری میخوای باهاش بکن. به هر حال که میره تو سطل اشغال...
جیمین گوشت را داخل ظرفش خالی کرد و ده دقیقه بعد، تمام ظرفها خالی بودند. پاغذایی ها را با دقت برای چند روز اینده جیره بندی کرد و داخل یخچال گذاشت. همینطور که ظرف ها را می شست گفت: میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.
جونگکوک پاسخی نداد و جیمین این را یک «بپرس» برداشت کرد و ادامه داد: سر و وضع من چشه که بهم کار نمیدن؟
جیمین که تا ان لحظه با یک لکه کف کاسه درگیر بود، با شنیدن صدای پوزخند جونگکوک سر برگرداند: به من خندیدی؟
ـ کس دیگهای اینجا هست که ظاهرش خنده دار باشه؟
جیمین زیر لب فحشی به جونگکوک داد: مگه لباس همه چیزه؟ تازه این بهترین لباسمه.
ـ لباس شاید همه چیز نباشه ولی اولین تاثیرو روی مخاطبت با ظاهرت میذاری. وقتی کسی تورو میبینه توی نگاه اول نمیتونه بفهمه چه
استعداد و توانایی هایی داری. اولین چیزی که میبینن لباساته. توی اکثر رستوران ها و کافهها افراد خوش پوش و خوش چهره استخدام میشن چون مشتری دوست داره چیزای خوب ببینه. این خودش یه نوع تبلیغات برای جذب مشتریه. هیکلت بد نیست ولی کی دیگه شلوار
شیش جیب که فاقش تا زانوشه میپوشه؟
سری به نشانه تاسف تکان داد و جیمین قیمت لباسهایی که در فروشگاه دیده بود به یاد اورد و بیخیالش شد. با این اوضاع شاید میتوانست یک ظرفشور اشپزخانه شود.
................................
طبق عادت ۵ صبح بیدار شد. همانطور که جونگکوک گفته بود غذای بم را اماده کرد، لباس های خشک شده را جمع و تا کرد و صبحانه مختصری که کمی شیر و یک نان تست بود خورد و پیش از ساعت ۶ اماده بیرون رفتن از خانه بود. مصمم بود هر طور شده کار پیدا
کند. بالاخره یک روز سر و وضعش را بهتر خواهد کرد. در را ارام بست ولی هنوز از حیاط خارج نشده بود که در خانه باز شد و جونگکوک با عجله بیرون امد: وایسا...
ـ بیدارت کردم؟
جونگکوک کیسهای که در دست داشت به جیمین داد: داری میری اینو بذار سر خیابون توی اون سطل بزرگی که لباسارو توش میریزن.
جیمین نگاهی به داخل کیسه و لباسهای نوی داخلش انداخت و از تعجب هینی کشید: اینارو میریزی دور؟
جونگکوک دست هایش را داخل شلوار راحتی اش برد: اوم.. یه لباسو مگه چند بار میشه پوشید؟ بریزش بره.
برگشت داخل برود اما جیمین استینش را گرفت. لبخندی که او را معذب می کرد زد و سعی کرد صمیمی باشد: هی جونگکوک... عام... مطمئنی نمی خوایش دیگه؟
ـ اوهوم.
ـ پس مهم نیست باهاش چیکار کنم؟
جونگکوک خمیازهای مصنوعی کشید: نه. هر کاری میخوای بکن.
داخل رفت و در را بست. جیمین با خوشحالی به لباسها نگاه کرد و با خودش فکر کرد مطمئنا اندازهاش است.___________________________________________
به پایان پارت 3 رسیدیم =))))
نظرتون چیه؟؟؟
من که هنوزم دوست دارم جونگکوک رو یجا خفت کنم و 🔪🔪🔪
نه خب، اهم اهم، اره جونگکوکیمون بچه خوبیه😒🔪☠️
دیروزم تولد پسر قشنگم بود😭😭😭
جیمینشی تولد مبارک 😂🥲🩵منتظر نظرات قشنگتون هستم 🥹
حتما حتما ووت و کامنت بزارید و فیک رو به دوستانتون هم معرفی کنید🤓🤓
تا پارک بعد بای بای👋👋
YOU ARE READING
Mint Choco
FanfictionCouple: Kookmin Genre: Comedy, Romance, Writer: Maya Returner:Shadow Channel:Shadow's world خلاصه فیک: پارک جیمینبا استعداد رقص و آواز، در رویای ستاره شدن از روستا به پایتخت میاد تا شانس خودشو توی اودیشن امتحان کنه، قراره توی پایتخت یه کم سوغات...