پارت شش

66 8 0
                                    

شخص سوم:
تهیونگ آلفای عاشق با شنیدن این خبر از خوشحالی پروانه ها در دلش پرواز کردند
________________
صبح
همونطور که از خواب پامیشد به یاد حرف تهیونگ افتاد که بهش گفته بود صبح کارایی داره و زود میاد
پس با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفت و همونطور که داخل یخچال رو به دنبال هویچ می‌گشت تا صبحونه بخوره
شاید بگید چرا هویچ ؟ خب اون همیشه هویچ میخوره چون عاشق هویچه
با نیافتن هویچ ناامید شد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد و روی تخت دراز کشید با باز شدن در و دیدن پیر زن چاقی ترسیده از جاش بلند شد پیرزن به سمت جونگ کوک اومد و سیلی ای به صورتش زد و گفت تو امگای هرزه توی خونه ی من چیکار میکنی هااااااا؟
جونگ کوک با ترس نگاهی به زن کرد و تا خواست توضیح بده زیر مشت و لگد های زن جیغ می‌کشید و کم کم گرمی مایعی رو بین موهاش حس کرد و چشماش بسته شد
___________________________
V
در عمارت و باز کرد وبا ندیدن بیبی کیوتش نگران به سمت اتاقش راه افتاد و با صحنه ای که دید خون توی رگ هاش یخ بست
بانی کیوتش سرش پر از خون بود و پیرزن خدمتکار داشت با تمام قدرت بهش لگد میزد
با اعصبانیت به سمت پیرزن رفت و گفت داری چه غلطی میکنی پیرزن با لحن زشتی گفت ارباب این هرزه و از اتاق پیدا کردم
چیکارمیخواید باهاش بکنید با اعصبانیت زنگ زد به هوسوک دوست صمیمی و پزشک امگا ها و ازش خواست فورا بیاد
همونطور که محافظ هارو صدا میزد تا پیرزن و ببرن
باتی کیوت ش و بلند کرد و گذاشت روی تخت
با شنیدن صدای نق نق های آروم از دهن بیبی ش
به سمتش برگشت و گفت بیبی آروم باش الان دکتر میرسه
با بغض گفت درد میکنه ددی سرم درد میکنه
نگاهی به انداختم و بوسه ای روی سرش زدم و به سمت هوسوک چرخیدم و گفتم هرکاری میکنی زودتر انجام بده
نگاهی به سرش انداخت و گفت سرش باید دوتا بخیه بخوره
اما جونگ کوک خیلی یهویی زد زیر گریه و گفت بخیه درد داره نمیخوام
نگاهی بهش انداختم و گفتم عزیزم اما زود خوب میشی اگه بخیه نزنه بدتر دردت میاد
همونطور که داشت آماده میشد تا بخیه بزنه نگاهی به جونگ کوک انداختم و گفتم اگه دردت اومد میتونی دستمو گاز بگیری
همونطور که بخیه رو میزد نگاهی به جونگ کوک انداختم که از درد گریه میکرد و دستم و با اون دندونای کیوت و کوچیکش گاز می‌گرفت
_________________________________
دوروز بعد
کم کم حالم خوب شده بود و داشتم توی حیاط کنار یونتان بازی می‌کردم یونتان یه هاپوی کوچیک بود که تهیونگ برای اینکه تنها نباشم برام خریده بود
تهیونگ اومد داخل حیاط و گفت بیبی بیا داخل کارت دارم پشت سرش وارد خونه شدم و داخل اتاق مهمان رفتیم
با دیدن اون پیرزن که به صندلی بسته شده بود
با ترس میخواستم فرار کنم که تهیونگ سریع منو گرفت و گفت بیبی نترس ببین میخوام بزنمش
با دیدن تفنگی که دستش بود با بهت نگاهی بهش انداختم و گفتم نه نه نه تهیونگی نکن اون گناه داره
اما با یه حرکت تفنگ و شلیک کرد و خون توی اتاق پخش شد و پیرزن افتاد پایین
با ترس جیغی کشیدم اون مرده بود با گریه فرار کردم توی اتاقم و ترسیده میخواستم از پنجره فرار کنم
با شکستن در ترسیده نگاهی به تهیونگ کردم و سریع گفتم به خدا فرار نمیکردم
پوزخندی زد و گفت حالا کارت به جایی کشیده که فرار میکنی هااااا
سریع گفتم به خدا فرار نکردم نگاه من اینجام
بسه دیگه منم میخوای بزنی ؟

نظرتون چیه
خب بچه ها کسی این فیک و میخونه ایا؟
نظرتون چیه
برای پارت بعدی
سه تا ووت

my baby.    Kapell:kookvWhere stories live. Discover now