پارت هشت

61 10 0
                                    

❌️❌️این پارت صحنه های اسمات و دلخراش داره❌️
_________________________________________
V
چشماشو باز کرد و با ندیدن جونگ کوک پیشش به سمت پایین رفت نگرانی وجودش و گرفت به سمت اتاق رفت مخفی رفت تا دوربین هارو چک کنه
با دیدن فیلم های دوربین فهمید اون بادیگارد های بی‌مصرف خوابیدن و جونگ کوک فرار کرده
با اعصبانیت به سمت بادیگارد ها رفت و به یه تیر کارهمشونو تموم کرد
و با فکر اینکه باید اون بیبی چموش و پیدا کنه به سمت موبایلش رفت و بادیدن مکانی که جی پی اس نشون میده که جونگ کوک کجاست پوزخندی زد و گفت کار بدی کردی فرار کردی.و سوار ماشینش شد و رفت به سمت بیمارستانی که مادر جونگ کوک بود
............وقتی رسید وارد اتاق شد و جونگ کوک و دید که داره گریه میکنه و با مامانش که چشماش نیمه باز بود حرف میزنه به سمت دکتر مادر جونگ کوک رفت و گفت :کارشو تموم کنید همین الان
و جونگ کوکی که از هیچی خبر نداشت با دیدن تهیونگ ترسیده گفت تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ به سمت جونگ کوک رفت و موهاشو نوازش کرد وگفت عزیزم حالت خوبه بلند شو باید بریم خونه
مادر جونگ کوک نگاهی بهشون انداخت و گفت سعی نکن پسرم و ببری من همه چیو میدونم به سمت جونگ کوک برگشت و گفت یکم حرف بزنیم
جونگ کوک و به سمت حیاط برد و گفت که اط دست من فرار میکنی برات دارم اتاق قرمز منتظره ته عزیزم
جونگ کوک با بغض هیچی نگفت سکوت کرد
با رفتن پیش مادرش و دیدن اینکه دستگاه صداهای ناجور میده دادی زد و گفت تهیونگ یه کاری کن داره میمیره لطفا نه نه امکان نداره
تا میخواست به سمت مادرش بره تهیونگ از کمرش گرفتش و نزاشت بره مادرش داشت جلوی چشماش جون میداد ولی کاری نمیتونست کنه چه غم انگیز
_____________
مادرش مرده بود دکتر گفت اون مرده و با فکر به این‌که‌ دیگه مادرش پیشش نیست جیگرش آتیش میگرفت
تهیونگ با هزار جور کتک از بیمارستان آورده بودش بیرون و الان تو راه خونه بود و توی ماشین
به سمت اتاقش میخواست بره که تهیونگ از موهاش گرفت و گفت کجا عزیزم بیا بریم اتاق مخصوص با رفتن به اتاقی تازه که نمیشناختش
با بغض سرش و پایین انداخت و گفت دست کثیفت بهم نخوره
تهیونگ با شنیدن این حرف با اعصبانیت نگاهی به جونگ کوک انداخت و گفت خفه شو
زود باش در بیار لباساتو
به حرفش گوش نکرد و با سیلی که به صورتش خورد و لباساشو در آورد با بغض گریه کرد
و تهیونگ همونطور که دستاشو با دست بند می‌بست
خشک ویبراتور رو واردش کرد و همونطور که گریه میکرد با بغض گفت درد داره لطفا درش بیار تهیونگی لطفا
با تو دهنی که خورد تهیونگ گفت ددی نه تهیونگی
و افتاد به جون لب هاش و پاهاش کام شد
اما تازه اول ماجرا بود
گیره های نیپل و روی نیپل هاش گذاشت و یه رینگ برای دیکش آورد و شلاق نازکی و همونطور که روی بدنش فرود می‌آورد گریه میکرد درد داشت خیلی زیاد
با دیدن شمع های زیاد که تهیونگ پارافين اونارو روی بدنش می‌ریخت جیغ زد زیاد و از هوش رفت

تا اینجا نوشتم داستان داره جالب میشه امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید که کم بود

شرط ها
۵تا ووت کامنت

my baby.    Kapell:kookvDove le storie prendono vita. Scoprilo ora