Chapter 22

1.5K 397 78
                                    


پلک‌ یکی از چشم‌هام رو با بی‌میلی از هم فاصله دادم و همزمان که  روی تخت وول می‌خوردم، بدنم رو کشیدم.
دست‌هام رو بالا بردم و اجازه دادم اون صدای نامفهوم اما دلنشین ازم خارج بشه؛ تمام مزه‌ی این کشیدن به همین صدا بود!
ناخودآگاه تنها چشمی که به زور باز کرده بودم بسته شد و همزمان با پایین آوردنِ دست‌هام، چرخی زدم و گونه‌ام رو به بالشی که آغشته به رایحه‌ی تهیونگ بود مالوندم.

به خودم زحمتِ فاصله دادن دوباره‌ی پلک‌هام رو ندادم اما، دستم رو به سمتِ قسمتِ مورد نظرم کشوندم تا تهیونگ رو پیدا کنم که سردیِ رو تختی توی ذوقم زد.
این بار بدون هیچ تلاشِ مضاعفی چشم‌هام باز شدند و جای خالی تهیونگ، بی‌رحمانه درون‌شون فرو رفت!
اخمی روی صورتم نشست و من هم جلوش رو نگرفتم.
بدون اینکه به کمر دردِ بهتر نشده‌ام که هیچ، بلکه با فعالیت‌های دیشب تمدید هم شده بود اهمیتی بدم، با یه ضرب روی تخت نشستم.
چیزی که روم کشیده شده بود رو روی پایین تنه‌ی لختم جا به جا کردم و همونطور که یه دستم رو توی موهام می‌بردم، با چشم‌های خمار از خوابم دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم.
وقتی اثری ازش ندیدم و از نبودنش کاملاً مطمئن شدم، سرم رو با پوف کلافه‌ای پایین انداختم و همزمان انگشت‌هام رو از لای موهام بیرون آوردم.

توی اون لحظه تنها صدای جریان گرفتن تمام حس‌های بدِ عالم رو توی دلم می‌شنیدم و حین نفسِ عمیقی، دست‌هام رو مشت کردم.
دیگه اهمیتی به لخت دیده شدن یا نشدنم ندادم و با همون دردِ ولوله به پا کرده‌یِ توی جونم، خودم رو به لبه‌ی تخت رسوندم و به پایین خم شدم.
از جیب هودیِ کنارِ تخت افتاده‌ام، قوطی‌ای که نامجون بهم داده بود رو درآوردم و دوتا از قرص‌ها رو بدون هیچ آبی همراه با معده‌ی خالی‌ام قورت دادم، قوطی رو دوباره توی جیبم قرار دادم ولی این بار، هودی‌ام رو روی تخت گذاشتم.
با بلند شدنم چیزی که روم بود بین پاهام افتاد و این من بودم که باز هم رَویه‌ بی‌محلی رو در پیش می‌گرفتم.
تماماً برهنه به سمت کمد لباس‌هاش رفتم و وقتی بهش رسیدم، با غیض درش رو باز کردم و بدون توجه به چیزی، یکی از پیراهن‌هاش رو برداشتم.
به شلوارهاش خیره شدم منتها، چیزی که تو سلیقه‌‌ام باشه به چشمم نخورد.
با چرخوندن سرم، نیم نگاهی به شلوار خودم انداختم.
دوباره پوف کلافه‌ای کشیدم و این بار لعنتیِ زیرلبی رو هم ضمیمه‌اش کردم.
همزمان که در کمدش رو بهم می‌کوبیدم، کشوش رو باز کردم و باکسر جدیدی ازش بیرون کشیدم.

بدون هیچ حرفی توی سکوت مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم.
افکار زیادی توی ذهنم غوطه‌ور بودند و هرکدوم‌شون یکی پس از دیگری عین قطاری توی سرم ردیف می‌شدند.
حس تلخِ تنها بیدار شدنم دقیقاً یه جایی حوالی گلوم چسبیده بود و داشت بهم برای شکسته شدن التماس می‌کرد.
همونطور که داشتم دکمه‌ی پیراهن مردونه‌ی سیاهی که تقریباً از جنس ساتن بود رو می‌بستم توی ذهنم صداش زدم:
_ تهیونگ؟
و صدای عمیق و بمی که بلافاصله جوابم رو داد:
_ جانم؟
دو دکمه‌ی اولم رو باز گذاشتم و اجازه دادم اون پارچه‌ی نرم با هر قدمی که به سمت هودی‌ام برمی‌دارم همراه با گردنبندِ توی گردنم به تنم برخورد کنه.
_ کجایی؟

Hidden Badge 2Where stories live. Discover now