Chapter 20

2.1K 412 101
                                    

قرصی که تهیونگ بعد از صبحونه بهم داد دردِ کمرم رو تا حد قابل‌توجه‌ای آروم کرد ولی حالا که چیزی تا پایان روز باقی نمونده بود، درد دوباره داشت آروم‌آروم به سراغم می‌اومد و خودی نشون می‌داد!
لبم رو با پیچشِ دردِ توی کمرم گازی گرفتم و بدون اینکه جلب توجه کنم از جام برخاستم، از کنار بقیه گذشتم و کمی ازشون دور شدم.
همزمان که به سمت درِ خروجی می‌رفتم با چشم‌هام دنبال یونا گشتم تا بهش بفهمونم که دارم می‌رم.


همون لحظه نگاهم روی یونایی که غرق صحبت با دستیارهاش بود گیر کرد و از همون دور هم تونستم تشخیص بدم که داره با جدیت چیزی رو بهشون توضیح می‌ده و کمی هم عصبیه!
از ظواهر اَمر پیدا بود که اون بیشتر از من برای آماده شدنِ عکس‌ها مشتاق بود و نهایتاً تا هفته‌ی آتی عکس‌ها رو به دستم می‌رسوند.
همونطور که از کنار بقیه می‌گذشتم گوشی‌ام رو از جیب هودی‌ام بیرون کشیدم و پیام کوتاهی برای یونا فرستادم؛ بهش اطلاع دادم که برای رفتن منتظر من نمونه و من قبل از اون از استودیو خارج شدم.
بعد از فرستادن پیام سری برای خودم تکون دادم و همزمان قدم‌هام رو هم به سمت خروجی سرعت دادم.
وقتی که به در نزدیک شدم گوشی‌ام رو تویِ جیب شلوارم سُر، و با دست آزادم درِ استودیو رو هول دادم.
به محضِ برخوردِ هوای بیرون به صورتم، نفس عمیقی کشیدم و مکثی کردم.


دیگه داشتم بین اون همه شلوغی دیوونه می‌شدم و اگه یکم دیگه می‌موندم، قطعاً عذرخواهی‌های زیادی به حسابم زده می‌شد.
حین بردنِ دست‌هام توی جیب هودی‌ای که تهیونگ برام انتخاب کرده بود، لبخندی زدم و قدم از قدم برداشتم.
با وجودِ جونگ‌این خیالم از کارگاه راحت بود؛ می‌دونستم که حواسش هست و امروز تمامِ کارهای اونجا، دست‌های شکسته‌ی خودش رو می‌بوسه.
با یادآوری دوباره‌ی جونگ‌این متفکرانه سری تکون دادم.
یقیناً من برای جونگ‌این تنها یه امگای جالب بودم که اون فقط از روی سرگرمی می‌خواست کشفش کنه؛ چون با پاک شدن حافظه‌اش، دیگه خبری از اون نخ و طناب‌های اولیه نبود و بالعکس، تنها درگیری این روزهاش، اون آلفایِ مو یخی بود!
قطعاً کیم‌ها مهره‌ی مار داشتند وگرنه اون جونگ‌اینی که من می‌شناختم، جذب امگاها می‌شد، نه آلفاها!
چند قدمی بیشتر از استودیو دور نشده بودم که صدای نامجون به گوشم رسید:
_ کــــوک!


با تردید به سمت صدا برگشتم و بعد از دیدنِ نامجون، بُهت جای شکی که داشتم رو گرفت.
نامجون اینجا چیکار می‌کرد؟
توی اون هودی بنفش‌ که قطعاً رنگش دسته گل جین بود، کنار ماشین‌اش ایستاده بود و با لبخندی که چال گونه‌اش رو به رخ می‌کشید، برام دست تکون می‌داد. 
ناخودآگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد و قدمی به سمتش برداشتم:
_ هیونگ!
بدون توجه به دردی که هی بیشتر می‌شد به سمتش رفتم و همزمان با ذوقی که به خاطر دیدنش توی صدام جاری شده بود گفتم:
_ اینجا چیکار می‌کنی هیونگ؟!
به محض اینکه بهش رسیدم، ابرویی برام بالا انداخت و حین باز کردنِ درِ جلویی ماشین‌اش با لحن بامزه‌ای جواب داد:
_ اومدم دنبال دونسنگِ معروفم!
اخم کمرنگی روی صورتم کاشتم و همونطور که قدمی به سمتش برمی‌داشتم تا توی ماشین بشینم به شونه‌اش مشتِ نرمی کوبیدم و معترضانه گفتم:
_ هیونگ! اذیت نکن! من کجام معروفه آخه؟
روی صندلی که نشستم بدون اینکه بهم جوابی بده، تنها با خنده‌ی آرومی در رو بست.

Hidden Badge 2حيث تعيش القصص. اكتشف الآن