Chapter 2

2.5K 655 313
                                    

کارامل ماکیاتو به دست، از کافه بیرون زدم و بی‌هدف به سمت مخالف خیابون به راه افتادم.
جرعه‌ای از اون رو نوشیدم و در همون حین که راه می‌رفتم، سفارش‌های تحویل داده شده و سفارش‌های توی لیست انتظار رو چک کردم تا مشکلی برای سفارش‌های امروز ایجاد نشه.

چک کردن سفارش‌ها رو که تموم کردم، با دوباره زمزمه کردن آهنگ مد نظرم، مشغول بالا و پایین کردن ایمیل‌هام شدم.
کمی بعد سرم رو بالا آوردم و به خیابون خلوتی که پیش روم بود، نگاهی انداختم و برای رد شدن از خیابون قدمی به سمت پیاده رو برداشتم.

تا اومدم قدم بعدی رو بردارم، از سمت چپم صدای موتوری که به شدت هم نزدیک به نظر میومد به گوشم رسید.
به محض بالا آوردن سرم، بدنم به موتوری که حتی فرصتِ دیدنش رو هم پیدا نکردم، اصابت کرد و با ضربِ شدیدی روی آسفالت‌ پرت شدم.
درد مثل صاعقه‌‌ای به همون صورتِ شاخه‌به‌شاخه توی کل بدنم پخش شد و جریان گرفت، انگار با هر حرکتی از جانب من، اون صاعقه از سر گرفته می‌شد و ناله‌ی دردآلودم رو به هوا بلند می‌کرد.
تنها این آسمون آبی بود که می‌تونستم از پشتِ پرده‌ی اشک‌آلود چشم‌هام ببینم و نفس‌های سنگینی که با توجه به سینه‌ی دردمندم بیرون می‌اومدند، ازم تمومِ انرژیم رو برای فریاد نزدند می‌گرفتند.

داشتم دردم رو می‌خوردم که بوی عجیبی به مشامم رسید. همون موقع بود که مغزم بلافاصله بهم هشدار ‌داد اون بوی متعفنِ زننده، داره توی حس‌های دیگه‌ام تداخل ایجاد می‌کنه و به خاطر اون حجم از شدتِ عجیب بودنش، دارم حتی از احساسِ دردم هم منع می‌شم!

توی موقعیت افتضاحی گیر کرده بودم و هرچیز کوچکِ اضافه‌ای باعث گیجی و منگ‌تر شدنم می‌شد.
و تنها چیزی که الان به هیچ‌وجه به دردم نمی‌خورد و به کارم نمیومد، همین موضوع بود.
در حال حاضر چیزی که حرف اول رو می‌زد، جمع و جور کردن خودم و سرعت عملی که توی این کار داشتم، بود.
با تکونی که خوردم، ناله‌ای از بین لب‌هام فرار کرد و ابروهام در هم پیچید.

سریعاً با گاز گرفتن لب‌هام، چشم‌هام رو بهم فشردم و بدون توجه به چیزی، با زور و زحمتِ وافری، خودم رو به حالت نیم‌خیز درآوردم تا بتونم موقعیت رو بسنجم و کسی که باهام این کار رو کرده رو ببینم.
توی دلم به خودم گفتم:
_ بجنب پسر، الان وقتش نیست!

کف دست‌هام می‌سوخت و می‌دونستم قطعا تا آخر شب از بدن درد می‌میرم و حتی این بدنی که ساختم هم قرار نیست به کارم بیاد و شب سختی در انتظارمه.
زانوهام می‌لرزیدند و نفس‌هام با هر تکونی که می‌خوردم، هربار تندتر و پرسروصداتر از سینه‌ی پردردم خارج می‌شدند و اخم‌هام رو پررنگ‌تر می‌کردند.

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خودم رو روی آرنج‌هام بالاتر بکشم تا بلکه بتونم اون فردی که از ناکجا آباد پیدا شده و باهام تصادف کرده رو ببینم اما، همه‌ی تلاش‌هام بیهوده بودند!
تنها چیزی که پیش روم بود خیابون خالی‌ای بود که فقط با یه نگاه می‌تونستی بگی حتی پرنده‌ای‌ هم قرار نیست از اونجا پر بزنه!
چشم‌هام از درک چیزی که ذهنم پیشاپیش درحال پی بردن بهش بود، هر لحظه گشاد و گشادتر می‌شد.
دست‌هام رو روی زمین مشت کردم و این دفعه خودخواسته کف خیابون دراز کشیدم.

Hidden Badge 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora