چشمهام رو به سختی باز کردم.
همونطور که سعی میکردم با پلک زدن تاری دیدم رو از بین ببرم همزمان هم به سقف اتاق خیره موندم تا موقعیتم رو بهتر درک کنم.
تنها کرختی بدنم بود که بهم یادآوری میکرد هنوز زندهام و میتونم نفس بکشم.هرچند، رایحهی تلخ و سردش هم مزید علت بود و باعث شد اخمی روی صورتم بشینه.
همین بین که نگاه سرسریای به اطراف میانداختم تا از حدسی که داشتم مطمئن بشم، نفس عمیقی کشیدم و برای دل گرگم هم که شده، کمی از اون رایحه رو توی ریههام ذخیره کردم.
به محض اینکه خودم رو دقیقاً همونجا و روی همون مبلی که برای اولینبار با اون آلفا ملاقات داشتم پیدا کردم، فهمیدم تمام این مدت درست حدس زده بودم و پام برای بار هزارم به این عمارت باز شده!
نتونستم جلوی خاطرهای که به ذهنم خطور کرد رو بگیرم.«_ ازم میترسی؟
_ نه!
_ مطمئنی؟
_ آره... معـ... معاومه که ازت نمیترسم... فقط... فقط میخواستم بگم میتونم زخمت رو خوب کنم.
_ بیا ببینم چه جوری میخوای خوبش کنی!»
نامحسوسانه سرم رو تکون دادم تا به افکارم بیشتر از این بال و پر ندم و همزمان هم ذهنم رو چک کردم تا از بسته بودنش مطمئن شم.
این بین هم سر و کله زدن با گرگی که هنوز هیچی نشده از شدتِ خوشیِ استشمامِ رایحهیِ آلفاش درحال خرخر کردن و بالاوپایین پریدن بود هم انرژی زیادی ازم میگرفت.
غرق افکارم بودم که صدای بم و گوشنوازش به گوشم رسید:
_ بیدار شدی؟
لعنتی!
هیچجوره نمیشد منکر زیبایی این صدا شد!
صداش همچون مذاب داغی روی بند بند وجودم ریخته میشد.
و این موضوع تضاد عجیبی با یخبندونی که قلبم رو احاطه کرده بود داشت!اثری از درد تویِ بدنم نبود اما حس این رو داشتم که یه تریلی از روم رد شده و برای ساعتها هم همونجا ساکن مونده!
دیگه بیشتر از اون بیحرکت موندن رو جایز ندونستم.
به آرومی یکی از آرنجهام رو به مبل تکیه زدم و همونطور که خودم رو با کمک آرنجم بالا میکشوندم، روی مبلش نشستم و در همون حین هم، نیم نگاهی بهش انداختم.عین همیشه بود!
پرصلابت، محکم، پر از غرور!
اولین چیزهایی که هربار در مواجه با این مرد به چشم میومدند همینها بودند و هیچچیزی در این مورد ذرهای تغییر نکرده بود!
یه دستش بندِ جام شرابش و دست دیگهاش توی جیبش بود.
رو به همون تراس معروفش عین کوهی که توپ هم نمیتونست تکونش بده پشت به من ایستاد بود و اون جام رو به نرمی و با ریتم خاصی توی دستش میچرخوند.حتی از این فاصله هم میتونستم انگشتهای کشیدهای که دور جام شرابش حلقه شده بود رو ببینم.
حین مشت کردن دستهام، سرم رو به پشتی مبل تکیه زدم و نگاهم رو به سمت نیمرخش کشوندم.تا اومدم چیزی بگم دورگه بودن عجیبِ صدام خودی نشون داد:
_ چه...
مکثی کردم.
همونطور که یه دستم رو به گلوم میرسوندم، گلویی صاف کردم و ادامه دادم:
_ چه اتفاقی داره میوفته؟ من اینجا چیکار میکنم؟
به نرمی انگشتهام رو روی گردنم کشیدم و همراه با سرفهی آرومی، قسمتی از گلوم رو مالش دادم.
ESTÁS LEYENDO
Hidden Badge 2
Hombres Lobo⋆ ─ بــــــــخــــــــشی از فیــــــــــــــــک: - میشه... لمست کنم؟ - میخوای؟ - فاک... آره... چشمهاش با بدجنسی درخشیدند و رعشهای به تنم انداختند که همزمان با فاصله گرفتن لبهاش، بیاختیار نالهای کردم و به لحن مرموزانهاش گوش سپردم: - چقدر می...